رئیسی

عجب قضیه ای تلخی که اتفاق افتاد

که بین دلبر ودلدار او فراق افتاد

بکرد دشمن فکر آنکه زین خبرشاید

میان مردم بیدارما نقاق افتاد

زجونا مساعد ودست قضا دراین کشور

بلیه ای بظهور آمد و شقاق افتاد

خبر رسید زیک حادثه که مبهم بود

میان دلزدگان فکر و اشتیاق افتاد

سقوط آن هلی کوپتر عظیم حادثه بود

که در هوای مه آلود اتفاق افتاد

چوکرد خدمت شایان بمردم ایران

میانی ریسا نام اوست که طاق افتاد

رواق شاه غریبان بگشت مدفن او

ببین که پرتوی نوری دران رواق افتاد

تویی خادم جمهورو سید عاشق

وهمچو ماه درخشان که در محاق افتاد

زدی تو ضربه مهلک به دولت صهیون

که با تمامی شهرت زطمطراق افتاد



رئیسی از بهر ما رفت و اسمانی شد

ازاین مصیبت بقلبم غم جهانی شد

تلاش کرد براه خدا و ملک و وطن

که کار خیر هرانچه کرد جاودانی شد

نمرده است ونمیرد وزنده است کنون

نگوید این بغلط کس که رفت وفانی شد

بگشت خستگی ازکار او بسی خسته

یقین که معنی این حرف را معانی شد

 

مقالات

اخــــــــــــلاق

بیشتر مردم خیال میکنند اخلاق تنها خوب یا بد حرف زدن است هرکس خوب یا آرام حرف میزند میگویند خوش اخلاق است اگر سرو صدا کرد وبد حرف زد میگویند بداخلاق است ،حتی مردم فحاشی را هم جز اخلاق نمیدانند. البته من عامه مردم را میگویم.لا اقل من کسیرا میشناختم که مردم میگفتند که خیلی لوطیه وآن شخص خیلی بد در ودهن بود وهمواره فش میداد، اما کسی نمیگفت فلانی بد اخلاق است.  ،مردم اورا جز آدمهای خوب بحساب میاوردند نمیگفتند بد اخلاق است،حال بگذریم. بد حرف زدن وتندی کردن جز یکی از کارهای اخلاقی است وبه اصطلاح به آن خوش خلقی وبد خلقی میگویند.

اما اخلاق شامل تمام صفات پسندیده وناپسند انسان میشود کسی که دزدی میکند اخلاق خوبی ندارد کسی که ظلم میکند یکی از مبانی اخلاق را زیر پاگذاشته آدم وظیفه شناس وکسی که عادل است هم دارای اخلاق خوب است دروغ، غیبت،  تهمت وفحاشی جز اخلاق بد، حسن ظن ودرست حرف زدن و

راست گوئی ،جز اخلاق پسندیده بحساب میاید .حسن ظن همان اعتماد کردن است وسوءظن بدگمانی وبی اعتمادی میباشد.

پس اخلاق بر دودسته تقسیم میشود پسندیده وناپسند وهمه صفات بد انسانی اهم از دروغ ،تهمت، غیبت ،ظلم ،دزدی و آدم کشی ،زنا وهمه گناهان ،وراست گوئی ایمان، اعتقاد، صبر ،تقوی وهمه کارهای خوب جزاخلاق میباشد، منتها اخلاق بد وخوب  داریم.

دین اسلام بر سه پایه اصول عقاید واحکام واخلاق بنا شده واستوار است هرکسی در سراسر جهان عقایدی دارد، ودارای احکامی میباشد.

واغلب مردم جهان چندان عقیده خوبی ندارند، واحکام آنها نیز درست نمیباشد اما همه افراد بشر به اصول اخلاقی پایبند هستند، همه ظلم و جنایت ،آدم کشی ،دروغ گوئی، و بی عدالتی را دوست نمیدارند ودر عوض مهربانی همدلی عدالت وراست گوئی را دوست میدارند، اگر نبود گذشت وجوانمردی، مهربانی ،ایثار انصاف،و دل رحمی چقدر افراد ضعیف وفقیر بودند،

.

که از پای در میامدند . به صفات زشت  اخلاقی مثل دزدی وآدمکشی وخود فروشی روی می آوردند، همواره افرادی که دارای چنین صفات خوب بوده اند، باعث نجات آن افراد گرفتار شده اند،و بازهم اینکار را میکنند پس همه مردم دنیا رعایت اصول اخلاقی را میکنند اما کم وزیاد دارد.

در اینجا بحث خوش خلقی بد خلقی هم بیش میاید که چه تأثیری در مردم دارد، من خودم در زندگی آدمی تند خو ورک بودم، نمیتوانستم از حرف بدی که دیگران میزنند بگذرم همیشه اخمو بودم حالا گه سنم بالا رفته فهمیدم که این رویه خوب نیست چون با افرادی که برخورد داشتم که خوش اخلاق بودند فهمیدم

چقدر روی انسان مؤثر است. سعی کردم دیگر تا آنجا که میتوانم بد اخلاقی نکنم .

مثلاً مادر خدا بیامرز ما دیگه توتقوا وپرهیزگاری نظیر نداشت وهمه هم این را میدانستد، اما تند خو بود واینراهم همه میدانستند البته تقوا پرهیزکاریش خیلی بیشتر از تندخوئی او بود،دیگر زبان تعارف خیلی

داشت به بچه ها مهربانی میکرد من گمان میکنم اینجور افراد میخواهند کار خوب انجام بدهند اما روش آنرا بلد نیستند مثل خود من که قبلاً اینجور بودم ،حالا فهمیدم وسعی میکنم به اون عمل کنم،ولی باز هم گاهی اوقاتم تلخ و عصبانی میشوم واز کوره در میرم من گمان میکنم که در اینجور مواقع عقل بیاری انسان نمیاید، واین یاری نکردن عقل خودش بحث جداگانه ای داره ،که در مبحثی که پیرامون عقل مینویسم توضیح خواهم داد، مادر محروم من اگر این صفت تند خوئی را نداشت مثل یک فرشته بود، من بارها میخواستم این حرف را به او بزنم اما نشد که نشد. چون اولا مادرم بود ودوماً هم مادرم بود.. از من بزرگتر بود

شاعر میگوید:

ابنای روزگار به اخـــلاق زنده اند       قومی که هست فاقد اخلاق مُردنیست  

 

اِعـتـــــــــمـــاد

چگونه میتوانیم به یک نفر اعتماد کنیم؟ این اعتماد موقعی بوجود میاید، که طرف خود را خوب بشناسیم. این شناخت چگونه بدست میاید؟ ممکن است یک نفر با شخصی دوست باشد، آیا میتواند به او اعتماد کند؟ ممکن است طرف آشنای انسان هم باشد، مثل

همشهری و هم محله ای آدم میتواند به او اعتماد کند؟ یا ممکن است آن شخص همسایه یا حتی از اقوام باشد میتواند به او اعتماد کند؟؟خیر نمیشود به ایشان اعتماد کرد.حتی اگر آن طرف پسر خاله یا پسر عمو و یا برادر انسان باشد نمیشود به او اعتماد کرد چرا؟؟!چون باید اول  آن شخص را بشناسیم.

 بدست آوردن اعتماد دیگران به چه درد میخورد؟

 یک وقت انسان میخواهد مبلغی پول بکسی قرض بدهد ویا حرفی بکسی بزند یا پول یا  ناموسش را در در اختیار او بگذارد باید طرف مورد اعتماد باشد مخصوصاٌ پول ورازی که انسان در دل دارد،

ونمیخواهد کسی آنرا بداند،باید اول درست اورا بشناسیم واین شناخت هم  فقط با تجربه بدست میاید.

یعنی اگر میخواهی حرفی به او بزنی اول اورا امتحان کنی ببینی با کسی در میان میگذارد یا نه البته چند دفعه این کار را بکنی  اگر دیدی آدم دهن قرصی است، میشود به او اعتماد کرد.اگر میخواهی پولی در اختیار او بگذاری باید طرف امتحان پس داده

باشد.یعنی در نزد دیگران اعتبار داشته باشد ویکی هم اینکه طرف خودش ثروتمند باشد والا نباید بکسی اعتماد کنیم باید امتحان پس داده باشد شاید یکنفر با شما در جائی با هم کار بکنید  وبا هم دوست ورفیق باشید آیا اگر گفت میخواهم بیایم خانه شما میتوان به او اعتماد کرد خیر زیرا دفعه ای اول است که میاید باید مکرر رفت و آمد کرده باشد خوب دفعه اول و دوم باید با احتیاط عمل کرد بعد که فهمیدیم آدم مطمئنی است با او رفت و آمد بکنیم یا اینکه همان شخص مقداری پول خواست گفت میروم شهرمان برایت میفرستم میشود به او اعتماد کرد؟ نه زیرا وقتی رفت،دیگر به او دسترسی نداری، یا شاید خواستی درد

 دلت را بکسی که تازه باهم دوست شده اید بگوئی کار اشتباه است، باید تجربه ثابت کرده باشد که او راز نگهدار است شاید این سئوال پیش بیاید که اینطوری باید به همه شک کرد، در اینجا باید ببینیم اهمیّت موضوع تا چه حدّ است اگر چیز بی اهمیّت یا کم اهمیّت بود اشکالی ندارد، ولی اگر مهم بود نباید اعتماد کرد. مثلاٌ شما دوستی دارید، اورا بخانه

میاورید او میفهمد که پدر شما پشت کامپیوتر می نشیند وبازی میکند اینرا میره بکسان دیگه میگه گرچه کار خوبی نمیکنه اما زیاد اهمیّت ندارد ولی یکوقت  یکی بخانه شما میاید میبیند پدر ومادر تو باهم اختلاف شدید دارند اگر برود بکسی بگوید شاید مشکلات وگرفتاریهای زیادی بوجود آید نباید اورا بخانه آورد البته این توصیه خطاب به نوجوانان است که شامل افراد بزرگسال وجوان هم میشود،بقیه مسائل همین طور است حرف خیلی مهم یا کم اهمیّت یا پول زیاد یا کم،البته همه این چیزها را همه میدانند، اما گاهی انسان ناخود آگاه دچار اشتباه میشود، این مقاله برای

آن افراد خوب است. مخصوصاً جوانان ونوجوانان

باید خیلی مراقب باشند که بیهوده  بکسی اعتماد نکنند. 

اعتماد کاذب

من این اسم را برای این نوع اعتماد انتخاب کردم واعتماد کاذب آنست که یک وقت اینقدر بشخصی اعتماد داری که میگوئی این شخص بهترین آدم است اما این درست نیست زیرا همین آدم ترا دوست خود

نمیداند یک موقع متوجه میشی از پشت بتو خنجر زده خیلی دلت میسوزد، برای خود من اتفاق افتاده دو نفر بودند که با هم کار میکردیم یکی حسین دیگری احمد (اسمها عوض شده )من از حسین خوشم نمیامد وعاقبت هم با هم دعوا کردیم ولی به احمد خیلی اعتماد داشتم و هر دو آنها طلب من داشتند.  وبابت موضوعی مقداری پول باید بود به آندو نفربدهم که میتوانستند گذشت کنند .شما فرض بگیرید آنها مرا به یک میهمانی برده وپول شام را حساب کرده بودند، مثلاٌ ده شب که پولش هم زیاد بشود، حالا که با حسین دعوا کردم او باید آن پول را از من بگیرد،اما حسین چیزی نگفت ،بعداٌ احمد از

من خواست که مقداری پول خودم را بابت چیزی که مربوط به او میشد بپردازم، منهم این کار را کردم

،وقتی آمدم پول ازاو بگیرم ،او چهره واقعی خود را نشان داد ،وگفت این پول جای اون پول شامهائی که میخوردی تو باید بود پولش را میدادی من مثل اینکه آب سردی رویم ریختند اصلاٌ انتظار چنین برخوردی ازاو نداشتم ودیگر اینکه او که تا آنروز اورا بهترین آدم میدانستمش برایم شد نفرت انگیزترین  آدم، شاید

حسین به او گفته بود که این پول را از من بگیرد ولی اگرهم گفته بود چون رو در روی من  نگفته بود، ازاو دلگیر نشدم من هم  خبر نداشتم و از آنروز ببعد دوباره با حسین دوست شدم ولی با احمد که از در حقه و نیرنگ وارد شده بود،دشمن شدم،  این نوع اعتماد خیلی برای افراد در طول تاریخ اتفاق افتاده وشاید طرف جان خود را برای اینگونه اعتماد از دست داده است.ازپشت خنجر خوردن نتیجه این نوع اعتماد است.واین اعتماد کاذب است.

جوانمردی

شما یک دختری را در نظر بگیرید، که از خانه فرار کرده، او بهر جهت الان از خانه بیرون آمده وتوی خیابان سرگردان است .روی بازگشت به خانه را ندارد. عده ای لات اراذل میخواهند ،بلائی برسرش بیاورند، واو هیچ پناهی ندارد جز تسلیم ،البته آن افراد اورا با زبان چرب ونرم فریب میدهند، بعضی ها قبول میکنند بعضی نمیخواهند تسلیم شوند، اما کسی به او کمک نمیکند. همه به چشم یک دختر هرزه به او نگاه میکنند، در این میان مردی پیدامیشود، آن دختر را بخانه میبرد واز دست اراذل واوباش نجات میدهد وهیچ نظر سوئی هم به او ندارد، شاید بعضی دخترها باورشان نشود که این مرد قصد بدی به اوندارد، اما رفتار گفتار آنمرد باعث میشود به او اعتماد کند،با اینکار آنمردشاید در مظان اتهام هم قرار بگیرد، اما صبح آن دختررا که به او جا ومکان داده است راهی منزلش میکند، بنظر من این بزرگترین صفات انسانی میباشد، نجات یک دختر بی گناه وبی پناه، البته بعضی از این دخترها شیطتنت میکنند وچون بجای امنی

رسیدند کارهائی را انجام میدهد که انسان را تحریک میکند اما طرف باید خیلی پخته باشد وفقط کار خود را انجام دهد ومراقب اوهم باشد که یکوقت دزدهم نباشد. باید حواسش را خیلی جمع کند تا صبح فرا رسد ،منظور من دختری میباشد که تازه پا تو اجتماع گذاشته وهیچ از کلک ونیرنگ انسانها خبر ندارد واگر یکنفر دست به او بزند بدنش میلرزد، نجات همچون آدمی این صفات نیک را به همراه دارد،اما متأسفآنه این اتفاق خیلی کم  میافتد واغلب، همان دختران معصوم هم کسی کمکشان نمیکند وبه بیراهه کشیده میشوند. پس می بینید که جوانمردی چکاری میکند ،انسانی را نجات میدهد، این مطلب در باره پسران هم صدق میکند، پسران غافل ومظلوم اگر کسی اورا که در خیابان آواره است نجات دهد، کار بزرگی کرده ،بشرط آنکه خودش دوباره کارهای ناپسند را به او یاد ندهد، بلکه اگر خود پسر هم یک پبشنهادی کرد با پند اندرزو خود داری اورا ازاین کار بر حذر دارد، این است صفات نیک و پسندیده آدمی.

 

عواطف انسانی

دراین مقاله میخواهم در مورد عواطف انسانی بحث کنم ،که جوانمردی که در بحث پیش گفتم ،شاخه ای از آن میباشد.و گفتم انسان یک دختری را که از خانه فرار کرده به بخانه ببرد، واز دست بدخواهان نجات  دهد، البته جوانمردی فقط به این کار خلاصه نمیشود،اما بحث ما عواطف انسانی است .مثل مهر ومحبت وترحم ، مثل همان جوانمردی که آن دختریا حتی زنی دربدر را به خانه میبرد،آری شامل حال زنان هم میشود، زنی که در خیابان سرگردان هست ،افراد لا ابالی مزاحم او میشوند، یک آدم خوب پیدا بشه واونا بخانه ببرد وصبح بدون اینکه فکری شیطانی در باره او بکند اورا به منزلش برساند، البته این کارها عواقبی هم دارد .مثلاٌبستگان آن زن به او شک میکنند، یا به آن مرد تهمت میزنند ، ولی اینها نباید باعث آن شود که کسی به همچون افرادی کمک نکند. البته بعضی آدمهای به اصطلاح خیّر پیدامیشوند که یک زنی را نجات داده وبخانه میبرند، این دفعه خودش به او تهمت میزند، کاری میکند که زن بیچاره از خانه بگذارد برود  وبد بخت شود،نه اگر انسان میخواد

خدمتی بکسی بکند، باید صادقانه باشد. یکوقت میبینی این مرد آنزن را میشناخته قبلاُ خواستگار او بوده اورا از سرگردانی نجات میدهد، میبرد خانه اینقدر منت بارش میکند که آن بیچاره مجبور میشه از آن خانه بیاید بیرون وگرفتار بشه، نه حتی اگر چنین موردی هم بود،جوانمرد آنکسی است که آنشب هیچ حرفی نزند وسعی کند که زن را در خانه نگاه دارد ،که آسیبی به او نرسد، من بعضی ازاین ماجراها را تو فیلمها دیده ام وخیلی ناراحت کننده بوده است

درباره جوانمردی وعواطف انسانی مثلاٌ

دستگیری از غریب وبی خانه وبی خانمان هم کار نیک وپسندیده ایست واگر نبودند افرادی که این کار را بکنند. معلوم نیست چه بلائی سر آن افراد بی نوا میامد ،همه مردم اینکار را نمیکنند یا توانائیش را ندارند ،یا حس انسان دوستی ندارند، من اکنون بفکر خودم رسید که آیا من میتوان همچون کاری را بکنم ،من تا آنجائی که در توانم  باشد،این کار را میکنم، البته این کارها درد سر دارد، منظورمن از عواطف انسانیست  که بعضی ها این کار را میکنند، منظور من اینست که اگر نبودند این افراد خیلی ها در بد بختی زندگی میکردند، یا کارشان به بد بختی میکشید ویکی دیگر اینکه می بینی صاحب خانه ای اسباب اثاثیه ای مستأجری را

میریزد تو خیابون میگه حالا هرکار میخواهی بکن ،حالا اگر هوا سرد وبارانی باشد که چه بدتر، دراین موقع یکی بیاید واین افراد را بخانه ببرد ونجات دهد ،از باران وسرما چه کار انسان دوستانه ای انجام داده است، البته آن شخص باید با آن افراد طی بکند که در فکر خانه وکاشانه باشند که بعداٌمشکلی بوجود نیاید .

راست گوئی

راستی موجب رضای خداست

کس ندیدم که کج شد از ره راست

انسان باید تا میتواند راست بگوید وا ز دروغ پرهیز کند،شاید یکی دوبار دروغش کار ساز باشد ،اما بلاخره رسوا میشود.

مثل اینکه یک نفر در مجلسی حاضر نشده باشد، ولی  وقتی از اومی پرسند آنجا بودی بگوید: آنجا بودم شاید همان موقع یک نفر بگوید فلان سخنران راجع به چه چبزی صحبت میکرد ،آنوقت اگر بخواهد دروغی دیگر بگوید حسابی رسوا میشود،ولی اگر در آن جلسه رفته باشد فوراً میگوید که چه چیزی میگفت، یا اگر بگوید من آن موقع نبودم یا رفته بودم ،آن شخص شاید بگوید که در چه ساعتی آنجا بودی، مثلا میگوید ساعت ده وآن شخص میگوید این سخنران درهمین

ساعت سخنرانی میکرده ،او مجبور میشود حرف خود را پس بگیرد و رسوا میشود، مخصوصاً اگر کسیکه سئوال میپرسد، کنجکاوباشد وشاید یک حرف دروغی بگوید وبگوید آن سخنران راجع به فلان موضوع  صحبت میکرد،این چنین حرفی میزد وشخص دروغ گو بگوید بله راجع به همین موضوع بودبدین ترتیب  رسوا میشود. مثلاً بچه مدرسه ای سر کلاس نرفته پدرش میپرسد، رفتی مدرسه میگوید بله، اتفاقاً پدرش از هم کلاسیش پرسیده واو گفته که پسرت سر کلاس حاضر نبوده، پدر از پسر میپرسد معلم سر کلاس چه میگفت او چند تا دروغ سر هم میکنه ومیگه. بعد پدرش میگوید، تو که اصلاً سر کلاس نبودی چطور این دروغها را سر هم میکنی وپسر که دروغ گفته رسوا میشود پس بهتراینست که انسان همواره راست بگوید ،تا رسوا نشود، مثلاً یک کاسب اینجوری دروغ میگوید ، یک مشتری بیست هزار تومان بابت سه کیلو میوه به میوه فروش میدهد،که برایش کنار بگذارد،فروشنده  هم  سه کیلو میوه برای آن شخص کنار میگذارد، اما میوه قدری گران تر شده واو کم میکشد گه بیست هزار تومان بشود، ولی به او نمیگوید، تا دوباره بیاید ازش میوه بخرد وآن مشتری میرود جای دیگر همان میوه میخرد میبیند گرانتر حسابش کرده باخود میگوید این فروشنده گران فروش است ،آن بنده خدا

 ارزاتنر حساب کرده بود ،غافل ازاینکه همان بنده خدا هم کمتربه او میوه داده، بعد ازاینکه چند بار دیگر این کار تکرار میشود ،می فهمد نه او هم کمتر میکشیده ومی فهمد حقه باز است، اینبار او هم از در حقه ونیرنگ وارد میشود وکار آن فروشنده  درست نیست، باید راستش را به او بگوید، میخواهد آن مشتری بیاید میخواهد نیاید وآن بنده خدا راهم دچاراشتباه نکند ..خودم با چشم خودم دیده ام اما میوه نبود..

اینست که  من میگویم

راستی موجب رضای خداست

کس ندیدم که کج شداز ره راست

یا

راستی کن که به منزل نرسد کج رفتار

محبت

از محبت خارها گل میشود

وزمحبت سرکه ها مُل میشود

((مل یعنی شیرینی))

خلل پذیر بود هر بنا که می بینی

بجز بنای محبت که خالی از خلل است

محبت صفت خیلی خوبی است

در ضرباالمثل میگه زبون خوش مار را از لونه بیرون میاره این حقیقت داره وخیلی مؤثره .

این چیزیه که برای من تجربه شده در بحث خوش خُلقی وبد خُلقی به آن اشاره شد.

اگر انسان بتونه یک شکلات به یکی بده به اون محبت کرده، حالا طرف در هر سن و سالی میخواد باشه ،گاهی اوقات انسان با یک لبخند یا شکلات بکسی مهر

 و محبت میکنه وباعث میشه اون فرد در سراسرعمرش دوستار او باشد ،البته کسی که این رویه را داره نباید از در حقه وکلک وارد بشه ،گرچه میتونه با همین مهر و محبت طرف را در دام خودش

بیاندازه، واین هم ازخوبی مهر ومحبته. گاهی اوقات یکنفر یکی دیگه را دوست میداره یک شکلات یا تخمه یا شیرینی یا چیزی که داره میخوره به اون میده ،تازه اگرهم مجبور بشه این کار را بکنه یعنی تو رو دربایستی بیفته محبت طرف را خریده. گاهی وقتها یک نفر یک شکلات میده دست کسی میخواد محبتش را بخود جلب کنه، بگه دوستت دارم دوست داشتن فقط تو عشق وعاشقی نیست، که البته اونم هست ولی وقتی انسان محبتی به یک بچه کوچک میکنه که عاشق او نیست، یا اگربه یک پیرمرد یا پیرزن کمک ومحبت میکنه که عاشق او نیست ،بحث عشق و عاشقی  بحث

جداگانه ای است که بعداً به آن اشاره میکنم، اما اینکه کسی به یک بچه کوچک محبت کنه، با یک لبخند یا شکلات اون بچه تا آخر عمرش یادشه واگر به یک نفردیگر ،مثل پیر، جوان فرق نمیکنه ،اونا متمایل

بخودش کرده، گرچه طرف دشمنش باشه، شاید دست از دشمنی برداره، البته بعضی ها که دشمنند یا آن چیزرا رد میکنند ،یا میگویند با اینها نمیتونی عقیده مرا عوض کنی. ولی بهر جهت همان خوشروئی تأثیر

خود را میگذارد. من در نزد کسی کار میکردم او همیشه وبا همه خوشرو بود ،اما کلاه سرشون میگذاشت ،از آنجائی که خود من آدم تندخو و رکی هستم ،واز پنهان کاری خوشم نمیاید، میخواستم به اوتذّکر بدم ،که این کارت درست نیست .قبلاً ازکنار این مسائل نمیگذشتم اما حالا که سنی ازم گذشته، ویخورده پخته تر شدم ،به او چیزی نگفتم، گفتم اگر بگویم شاید دیگه به کسی محبت نکنه واین درست نیست.ارزش محبت اون بیش ازاون کار بد اوست، البته اون کار بد یک کار چندان مهم نبود،  چناکه قبلاٌ در خوش خلقی گفتم آدم اگر این صفت بد راهم نداشته

باشه میشه فرشته مثل مادر محروم من همه ای کاراش خوب بوداما تند خو بود که اگر اینرا نداشت میشد مثل

فرشته اینرا در بحث خوش خلقی هم گفتم..

شاعری شوخ گفته

محبت خوبه هرکه داشته باشه

هرآنکه نداره  نمیخوم باشه

عشق

عشق چیزیست که بیچاره کند انسان را

بگدازد زشرارش تن وجسم و جان را

میبرد آبروی واله وشیدا بشوی

تاکه تهدید کند عقل ودگر ایمان را

عباس کارگر

در باره عشق وعاشقی:

  عشق زائیده محبت است.

وعشق وعلاقه مندی وشیفتگی در کنار هم هستند.

باید بگویم علامندی که از حد بگذرد میشود،عشق؟

عشق سوزان است به عقل انسان که آسیب میرساند به دین انسان هم آسیب میرساند.

اینست که میگویم عشق سوزان است.

اما عشق که گفتم بچه ی محبت است. یعنی اول محبت میاید وبعد علامندی تا بعشق تبدیل میشود.

اما عشق بر چند نوع میباشد.

عشق انسان به یک دخترکه میخواهد با او ازدواج کند هیچ مانعی هم ندارد.

البته این عشق باید پاک باشد یعنی از روی هوا و هوس نباشد یعنی تا پای جان برای این عشق بایستد وکوتاه نیاید.

این بهش میگویند عشق پاک.

یکوقت میبینی پسری به دختری علاقه مند میشود اما وقتی پای حرف بزرگترها پیش آمد  که میگویند این

دختر به ما نمیاید، پول وثروت ندارد، اوهم سست میشود، این عشق نیست. یا پای تهدید پیش میاید آن

 دختر را رها میکند، این هم عشق نیست. عشق حالتی مثل دیوانگی است که فرد عاشق هرچه به او بگویند

اصلاً تو گوشش نره وگوشش به این حرفها بده کار نباشد این عشق است.

سعدی میگوید :

نه بخود میرود گرفته عشق

 دیگری میکشد به قلابش

دوم از عشق، عشق جوانی به یک زن است که البته اگر آن زن شوهر نداشته باشد میتواند باهم ازدواج کنند

ولی یک موقع میشود، جوانی عاشق زنی میشود که شوهر دارد، این عشق بیهوده ایست.

 البته همچون موردی بوده است

حکایت

 در تاریخ هم آمده که جوانی عاشق زن شوهر دار

شده،اونم زن پادشاه. که اگر شاه میفهمید اون جوان را

بسختی عقوبت میکرد، یا میکشت،اولاً که همسر پادشاه است، دوماً این عشق حرام است.

اما خبر بگوش آن زن رسید.که آن زنهم، زن پرهیز کار ودینداری بود میگویند، گوهر شاد بوده است .

آن زن جوان را بدون اینکه شوهرش متوجه شود پیش خود خواست،وهمه چیز را از او سئوال کرد وفهمید که جوان در گفتارش صادق است. عقوبت این کار را به او یاد آور شد اما جوان دست بردار نبود.زن که چنین دید فهمید این جوان خدا را از یاد برده است. که به این کار ها دست میزند واین حرفها را میگوید:

مثلاً گفت من عاشق شما هستم هر بلائی هم میخواد به سرم بیاد.

پس به او گفت باشد من حاضرم همسر تو بشوم ولی باید،یک کاری را انجام بدهی، وبه او تکلیف کرد،که چهل روز برود،در مسجد بنشیند،وهمواره نماز بخواندوقران تلاوت کند ودعا بخواند واز مسجد هم

بیرون نیاید.بعد از چهل روز به نزد او بیاید،که همسر او شود.

جوان خوشحال شد، اونکه دیوانه عشق بود عقل تو سرش  نبود.رفت در مسجد وچهل  روزهمان کاری را کرد که آن بانو خواسته بود. یک چندی به این دل خوش بود،که وقتی از مسجد بیرون میرود، میتواند به وصال آن زن برسد.اما بعد گذشت یکماه براثر ممارست در عبادت ودر خواست از خدا که حاجتش را بر آورد، چشمانش روی حقیقت بازشد،وفهمید که چه اشتباه، بزرگی مرتکب شده،وبقیه آنروزها را به توبه وانابه گذراند بعد از چهل روز هم،وقتی از مسجد بیرون آمد سر به بیابان گذاشت.واز خدا طلب بخشش کرد تا بعداً بخانه و زندگی خود برگشت ودیگر از زن پادشاه سخنی بمیان نیاورد.حالا یک مادرهم داشت که همینجور حرص اورا میزد وقتی دید پسرش سر به راه شده خوشحال شد.نزد آن بانو رفت بانو احوال پسرش را پرسید.وگفت چه میکند.آن زن هم گفت دیگر اسمی از شما نمیبرد وازآن بانو سپاسگزاری کرد.

ادامه بحث

واما گاهی موقع ها یک مرد به مرد دیگری علاقه مند میشود .یعنی عاشق او میشود، البته اینها علاقه

مندیست که چون از حد میگذرد مردم اسمش را عشق

میگذارندیا همان طورکه  قبلاًگفتم به عشق تبدیل میشود.

بله این اتفاق هم زیاد افتاده بین پدر وپسر استاد وشاگرد ومرید ومراد، بعضی موقع ها دوطرفه وگاهی

 هم یکطرفه بوده است واشکالی ندارد. بارزترین آن در تاریخ عشق مولوی به شمس تبریزی میباشد.گرچه مقام علمی مولوی بیشتر ازشمس بود. ومردم وشاگدرانش اورا سرزنش میکردند.اما مولانا که دست بردار نبود،او دیوان غزلیات خود را هم بنام شمس تبریزی کرد کسی در عالم ادبیات دیوان مولوی نمیشناسد بلکه دیوان شمس تبریزی را میشناسند،که همه غزلیاتش از مولوی میباشد.

عشق دیگر،عشق به پول میباشد که اونم تا حد و اندازه اش اشکالی ندارد،انسان را وادار به کار میکند ولی

 نباید تمام زندگیش بشود پول در آوردن وحرص مال دنیا را بخورد.

یکی هم  عشق به کاراست این هم خوب است،که انسان به یک کاری علاقه مند شود وخلاقیت داشته باشد.

اما کار کردن به اندازه،منظور من عشق به خلاقیت بود،که خوب است اما اینکه همش آدم داشته باشه،

حرص کار بزنه وثروت روی هم جمع کنه، که حالا بعداً قراره چه اتفاقی بیفته،درست نیست.

اینجور افراد فقط خودشونا بزحمت میاندازند.وهیچ لذتی از زندگی خود نمیبرند.والبته کوشیدن در کار وکسب وبدست آوردن ثروت که باعث رفاه وآسایش انسان میشود وهیچ اشکالی ندارد.هرکاری به اندازه ای خودش خوب است.

 دیگر اگر شخصی فقیر باشد وهشتش گروه نه باید تلاش وکوشش کند تا از این وضیعت خلاص شود نگوید نباید حرص مال دنیا را بزنیم این درست نیست.و اگر هشتش گروه نه باشد، که چاره ای ندارد.

یکوقت هم است که انسان، در شرایط فقر  قرار گرفته نباید دست بهر کاری بزند.باید توکل بر خدا کند،تاگره از کارش باز شود.

بحث من پیرامون عشق بود.برای همین دیگراین بحث را ادامه نمیدهیم.

اما عشق مرد به پسر که فراوان است مخصوصاً اگر پسر زیبائی باشد.

این چگونه است؟تا حدی که منجر به فکرهای بد نشود اشکالی ندارد.وهمه مردها پسرها را دوست میدارند، بدون کم وکاست در هر مقام ومرتبه ای باشند..حالا اگر یکی دچار عشق به یک پسر شد باید چکار بکند؟ به نظر من باید اصلاًدر باره او فکربد نکند،تا میتواند به او محبت کند.اگر پسرهم شیطنت کرد که این اتفاق خیلی کم رخ میدهد،وفکر وخیال است،اما خوب اگر

اتفاق افتاد.باید مرد یا اگر  جوان است اعتنائی  به اینها نکند. وراه راست را به او نشان دهد.

به نظر من بیشتر روابط انسانی بر اثر مهر وعلاقه است یعنی اگر ازیک  پسر متنفر باشی نمیتوانی با او

رابطه داشته باشی وبا او حرف بزنی این مهر وعلاقه است که باعث این رابطه میباشد پس اگر توجه داشتن به یک پسری باعث فکربدی هم بشود بهتر است یعنی علاقه به آن پسر باعث این میشود که بین شما رابطه ای برقرار شودبعد هم آن فکر بد از سر بیرون میرود ولی توانستی حرف خود را بزنی.

مخلص کلام اینکه اگر یک نفر با کس دیگری بخواهد حرف بزنه وازش خوشش نیاد اول باید به او علاقمند شود.یعنی نباید اورا از خود دور کند

گرچه این رابطه با پسران شاید عیبهائی هم داشته باشد.اما راهش همینه،این  نظر منست.

این شعر از مولوی ودر باره عشق حقیقی است

عاشقی پیداست از زاری دل

نیست بیماری چو بیماری دل

علت عاشق ز علتها جداست

عشق اصطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سرست

عاقبت ما را بدان سر رهبرست

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگرست

لیک عشق بی‌زبان روشنترست

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمـــــــــــــــــــــــــد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید از وی رو متاب

 

عشق به خد اهم جای بحث دارد وبزرگترین عشق است نه اینکه تنها انسان عبادت واحکام اسلامی را بجای بیاورد بلکه  همه چیزحتی جان خود را درهم راه خدا        بدهد. این انسان  عاشق خداست.   

عــــقـل

عقل چیز خوبی است،که خداوند دروجود انسان قرار داده است.اما چرا بعضی کودن وبعضی نابغه هستند؟

بعضی بچه ها هم، عقلشان بیش از بچه های دیگر است.این هم مثل سئوال قبلی است خوب بچه ای که بیشتر عقل دارد،مثل آن نابغه است،وآن بچه نادان هم مثل آن کودن است منظور از نوشتن اینها خود من هستم،که اکنون که فکرش میکنم میبینم عقل من خیلی دیر رشد کرده ویا بهتر بگویم کند ذهن بوده ام وسئوال من اینست که چرا بعضی ها کند ذهن هستند که.جواب این سئوالها را فعلا نمیدانم شاید خیلی ها هم مثل من باشند،که به آنها کارندارم،حالا خودم را میگویم.تازه فهمیدم که اگر چیزهائی که من الان میدانم، زمان کودکی میدانستم،چه خوب بود.چقدر در زندگی جلو می افتادم.

مثلاًچیزی را که الان میدانم اگر زمان کودکی میدانستم چه خوب میشد.کلی در زندگی جلو می افتادم.مثلاً آن موقعی که در خرمشهر همش دنبال فیلم وسینما بودم. اگر از همان موقع دنبال کتاب بودم  چه میشد؟یعنی ذهنم مثل حالا کار میکرد بعدش رفتم دنبال کتاب خواندن اما چه کتابی کتابهائی مثل حسین کرد، ملک بهمن ،ملک جشید، رستم وسهراب بعد هنگام شروع انقلاب رفتم سراغ کتابهائی تاریخی مذهبی ودهها کتاب مانند دائره المعافها وتاریخهائی نظیر تاریخ یعقوبی را مطالعه میکردم .  اما این عقل نبود،که مرا بسوی مطالعه این کتابها میکشید. بلکه عشق و علاقه بود،عشق و علاقه کاذب ،زیرا هر کاری که انسان میکند،باید همراه با عقل و هوش باشد.مثلاً درآن روزها تصمیم گرفتم،یک کتاب بنویسم،کتابی در باره اسامی تاریخی مختصری هم در شرح حال ایشان ،تقریباً بیست سال از عمرخود را در فکر نوشتن همچون کتابی صرف کردم.دفترهای زیادی سیاه کردم.اما عاقبت دست از آنها کشیدم.زیرا هم دست وخط خوبی نداشتم،هم دیدم علمای بزرگی،نظیر حاج شیخ عباس قمی وصاحب ریحانه الادب،این کتابها را نوشته اند. منهم دست از

آنها کشیدم.اگرهمان اول که رفتم دنبال اینجورکتابها، عقل یعنی ذهنم مرا یاری میکرد، ومیرفتم، دنبال یک موضوع داستان چقدر در زندگی پیشرفت میکردم.

مردم با یک موضوع کوچکی کتابی مینویسند.

یک قصه ای کوچک را بشکل کتابی در میاورند.کسی هم نبود، که مرا راهنمائی کند.من میگویم اگر در همان روزهائی سخت در فکر مطالعه کتاب حسین کرد بودم. اگرعقلم میرسید کتابهای تاریخی ومذهبی را مطالعه میکردم، و درک وفهمی هم از آن داشتم، چه میشد؟ این فکر چرا آن موقع در سر من نیامد البته در آن صورت ذهن روشنی داشتم وزود تر به حقایق پی میبردم میدانم که هیچ بچه ای نمیتواند، چنین کاری را بکند. اما من میگویم چرا آنزمان ذهنم روشن نشد؟ که چنین کاری بکنم. البته اینکه میگویم،چرا عقلم نرسید، فقط در مورد مطالعه کتاب نیست. اینکه یک پرسش بود، که کردم. من در جاهای دیگرهم فکرم کار نکرده، که همه آدمها یا اکثرشان این کار را میکنند.مثلاً بفکر پیشرفت در زندگی نبودم.پشت کار

نداشتم ومسائل مشکلات آینده را درک نمیکردم. که

بیشتر آدمها اینها را می فهمند،اما من نه،چرا؟

 در اینجاست که باید این شعر فکاهی را بنویسم

خداوندا زراز خلقتت قلبم مکدر شد

چرا از اول خلقت یکی ماده یکی نرشد

یکی شد فیلسوف ورفت در دنیا پی دانش

یکی از ابتدای زندگی خربود خرتر شد

اینکه هیچی یک شوخی بود،که در واقع اینجور هم است ولی در کار خداکه نمیتوان ایراد گرفت.

(((موفقیّت)))

موفقیت در در زندگی انسانها نقش مهمی دارد.کسی که در یک کاری موفق میشود،دل و جرأت پیداکرده کار بعدی راهم انجام میدهد.وبدین ترتیب پیشرفت میکند،وبه اصطلاح شیرمیشود. اما کسیکه در کاری

موفق نشود وسعی تلاش هم نداشته باشد،سرخورده میشود،ودیگرآن کار را انجام نمیدهد. خوب این یک

امر طبیعی است. اما حرف من اینست که بعضی ها که دست بکاری میزنند،شانسی موفق میشوند.وبعد پیگیر کارهای دیگر میشوند.این چیزیست که سراغ همه آدمها نمیاید.البته در مورد موفقیت در کارها در تاریخ داستانهای زیادی نقل شده. که مثلاً شخص سر خورده ای (شکست خورده)براثر ممارست در کاری بلاخره موفق شده.آن کار را انجام دهد مثل داستان مورچه ای که بارها تلاش میکند،دانه ای را بالای بلندی ببرد ودهها بار میرود بالا ومی افتد پائین،ولی دست از تلاش برنمیدارد،تا سرانجام دانه را به لانه ی خود میبرد.وشخص شکست خورده ای آنرا میبیند میگوید منکه کمتر از مورچه نیستم پس  دنبال آنکار ومیرود وموفق میشود..این داستانها است ولی حرف من یکی اینست که برای انسان زمینه بعضی فراهم نمیشود در حالیکه برای عده ای فراهم میشود.دوم اینکه انسانی که در یک  کاری موفق نمیشود. آنکه شانسی موفق میشود.حق این شخص را پامال کرده.چرا اینجوریست؟کار ندارم، بحث در موفقیت بود که آدمرا در خیلی جاها  جلو میبرد. واین چیز خیلی

خوبیست.که البته در زندگی ما ذره ای وجود نداشت.

ومن در یک شعری گفته ام که انسان موفق این دنیا براش بهشته. اون دنیا هم همین طور،وانسان نا موفق این دنیا براش جهنمه اون دنیا دیگه معلوم نیست ..یعنی از حالا این دو نفر دارند تو بهشت و جهنم زندگی میکنند.یعنی موفقیت در یک کاری حتی اگر کوچک باشد چقدر شیرین است وایمان انسان را هم زیاد میکند. وعدم موفقیت تلخ میباشد.مثال برای اینگونه مسائل زیاداست. مثلاً کسیکه سیم یک رادیو را می شناسد که قطع شده وو صل میکند خوشحال میشود یا مثلاً کسیکه یک هواپیمائی را تعمیر میکند گوئی دنیا را به او داده اند .یا جراح که مریضی را خوب عمل میکند چقدر خوشحال میشود کارهای کوچک مثل وصل کردن سیم یا کارهائی از این قبیل  کسیکه وسیله ای را تعمیر میکند،انسان را شاد میکند برعکس اینها اگرنتواند آن کار را انجام دهد، آدم را کلافه میکند پس موفقیت در کار چقدر نشاط آوراست.

شُهـــــرت

شهرت هم خیلی خوب است البته منظور من شهرت در میان مردم است یعنی نام یک نفر بعنوان آدم خوب بر سر زبانها باشد در همه صفات انسانی آدم میتونه مشهور باشد در عدالت در انصاف در دروغ گفتن در ظلم در ثروت ودر فقر آدم میتواند شهرت داشته باشد.

گاهی وقتها انسانهای مشهور باید راجع به یکی قضاوت کند. چون یک گروه یا یک نفر مامور میاد از اونا میپرسه که فلانی چه جور آدمیه اون فرد سرشناس باید انصاف را راجع به اون شخص رعایت کنه وبگه که خوبه یا بد اینجور پرس و جوها بنظر من خوب است اما کامل نیست زیرا در بعضی جاها آن شخص مشهوربازهم از روی شهرت آن شخص قضاوت میکند اگر مردم میگویند آدم خوبیست اوهم اینرا میگوید اگر میگویند فلانی بد است او هم همین را میگوید در حالیکه شاید همه اشتباه کنند وبر عکس گفته باشند.من یک داستانی دارم بنام دو همسایه که در سایت داستانک گذاشته ام دوهمسایه هستند که یکی

اهل کار ویکی ولگرد لا ابالی یک نفر تاجر میخواد ثروتش را ببخشه به افراد نداروفقیر میاد از بزرگان شهر که مشهور هستند میپرسه که چه کسی وضع وحالش خوبه اونا هم بر اثر شهرت میگویند مثلا اسحاق آدم بد بختیه همان ولگرده ومرد به اون کمک میکنه چرا؟ چون اسم اون در رفته که بد بخته دیگه نمیگویند،چرا؟ دنبال این حرفها که کسی نیست حالا اون بنده خدا که کار میکنه اسماعیله اسمشه ولی همه میدونند که کار میکنه چیزی نمیگویند یک موقع اسماعیل بر اساس اینکه گفته اند این تاجر پول کمک میکنه از روی ناچاری میره پهلوی تاجر که به اون کمک کنه  اون مرد مشهور شهرهم اونجاست تاجر میپرسه این آقا چه جور آدمیه اون میگه این شخص کار میکنه داره که بخوره مرد تاجر میگه تو که پول داری برو کار بکن شاید بهش بگه قرار نیست هرکه از راه میرسه ما کمکش کنیم اون بنده خدا شاید کم زبون یا آبرومند باشه چیزی نمیگوید.پس این شهرت است که به اون شخص لاابالی کمک کرده.حالا داستانش مفصله الان نمونه اش کمیته امداد است که بر اثر شهرت کمک

میکنه. به اونائی کمک میکنه که دارند چون مشهور هستند که اینها بد بخت میباشند.بحث ما پیرامون شهرت است که خوبه برای هر قشری حتی اگرطرف لات باشه. البته این بر عکس هم میتواند باشد شاید طرف یک روزی خلاف میکرده حالا خوب شده ولی مردم میگویند نه این خلاف کار بوده. بهر جهت کسیکه میخواهد کمک کند نباید به حرف چهارتا سرشناس وحرف مردم اکتفا کند باید تحقیق بیشتری بکند. درباره شهرت که میگویم خوب است ،یک نفر آدم سرشناس که از دنیا میرود در

مراسم او خیلی شرکت میکنند وهمه برای او طلب آمرزش میکنند.این شهرت اوست که باعث این شده که مردم زیادی در مراسم او شرکت کنند دیگر نمیدانند که این مرد مشهور چگونه این اموال را کسب کرده حق چند کارگر را خورده تا به این پایه رسیده فقط چون همه میگویند که خوب بوده سایر مردم هم این را میگویند. واین شهرت او باعث این تجلیل وتکریم

او شده است. یکی هم شهرت در انصاف است

انصاف

کسیکه به انصاف شهرت دارد هم خیلی خوب است

وبیشتر کاسبها باید این خصلت را داشته باشند.وکاسبی که به انصاف مشهور باشد مشتری بیشتری دارد من اینرا با چشم خود دیده ام .اگر کسی اموال مردم را در اختیار دارد که باید بین مردم پخش کند باید انصاف داشته باشد وحق همه را رعایت کند وعادل باشد.انصاف در اینجا به کمک عدالت میاید چون دست اوست هوای سرشناسها را نداشته باشد قاضی هم که قضاوت میکند باید منصف باشد.خلاصه اینکه کاسبها میتوانند با رعایت انصاف کارهای نیکی انجام دهند.یکی دیگر هم انصاف در داوری کردن است مثلاًبین دو نفر دعوا شده تو میخواهی بگوئی تقصیر کیست یکی آشناست که مقصر بوده یکی نا آشنا برحق میباشد. توباید اینجا انصاف را رعایت کنی طرف حق را بگیری در صورتی که طرف ناحق را گرفتی کسی هم جز تو نمیداند انصاف نداری.در جاهای دیگرهم انصاف بکار میاید مثلاً سد کردن راه مردم بی انصافی است در حالیکه میتواند مثلاً ماشین خود را یک جای

دیگر پارک کند، بگذارد جلوی راه مردم بی انصاف است.یا اسباب  اثاثیه که جای دیگری داشته باشد بگذارد. اما  راه مردم سد کند بی انصاف است.

راننده ای که توی خیابان دارد حرکت می کند که آهسته رانندگی میکند بی انصاف است شاید او داشته باشد با گوشی حرف بزند باید مراقب پشت سر خود باشد مردم را مأتل نکند اگر چنین کاری کرد حالا دلیلش هر چه میخواهد باشد بی انصاف است.

معرفت

یکی دیگراز صفاتی که میخواستم در باره آن بحث کنم صفت معرفت استکه شاعر می گوید:

معرفت در گرانیست بهــــــــرکس ندهد

پرطاووس قشنگ است به کرکس ندهد

واژه معرفت را بعضی ها بد تعبیر میکنند.خیال میکنند هرآدم لوطی مسلکی  که به دیگران کمک میکند با معرفت است نه این طور نیست، بنظر من کسی با معرفت استکه علاوه براینکه کمک میکند ایثار هم بکند یعنی از خودش هم بگذرد نه وقتی پای منافع

خودش بمیان آمد کنار بکشد حالا هرچه میخواهد لوطی باشد بی معرفت است. وهمان کرکس میباشد نه بامعرفت مثلاً جوانی میخواهد ازدواج کند یک دختر از اقوام است که دم بخت است وپول، شهرت ندارند یکی هم است غریبه است اما هم پول دارد هم شهرت

میرود،اورا که پولدار است میگیرد، البته کار زیاد بدی نمیکند دنبال  منافع خود رفته اما بی معرفت است چون آن قوم وخویش از زمانی که بچه بوده اورا میشناخته اند، دل به او بسته بودند اما اومیرود دنبال به اصطلاح یه تیکه که پدردختر پولدار باشد یا خود دختر کار مهمی در دستش باشد ،با او ازدواج میکند. کاراشتباهی انجام نداده، اما بی معرفت است چون حق اقوام خود را بجا نیاورده دوباره میگویم همچون آدمی هیچ کار اشتباهی انجام نداده  اما بی معرفت است. من دراین باره داستانی بنام بی معرفت نوشته ام که بعداً انتشار میدهم تو سایت داستانک هم گذاشتم.  من در بحثائی که پیرامون آدمها پیش میاد که مثلاً آخوند خوبه یانه پاسدار خوبه یانه وتمام آدمهای دیگه

که دارای هر شغل منصبی باشند دکتر مهندس معلم وهمه اقشار که بگویند این افراد خوب هستند یانه من میگویم همه اینها حتی آیت الله اگر معرفت داره خوبه والّا من چندان مایل به اون نیستم اگرچه هیچ کار اشتباهی نمیکند وخیلی هم با تقوی ومومن است ،اما

معرفت باید داشته باشد مثلاً یک روحانی نباید به افرادی عامی با غرور نگاه کند یا پاسدار یا کسانیکه در نیروهای مسلح دارای پست ومقامی هستند، باید

معرفت داشته باشند، نسبت بدیگران با دیده حقارت نگاه نکنند. آنوقت  میشود گفت انسان خوبی است.البته اُبهت باید در میان فرماندهان باشد که زیردستان حساب ببرند اما نباید سرباز را پست بشمارد مثلا یکوقت می بینی سرباز وفرمانده دارند باهم صورت میشویند یکوقت آب از دست سرباز یا زیردست  فرق نمیکند میپاشد روی لباس او طرف یک نگاهی به آن به آن زیر دست میکند که نگو، باید معرفت داشته باشد وبگوید اشکالی ندارد روحانی هم همین جور اگر این کار را کرد معرفت ندارد یعنی با غرور با طرف بر خورد کردضمن اینکه مردم از روحانیون توقع روئی

خوش دارند البته اگر دشمن نباشند.در این جور موارد صفت لوطی گری هم بد نیست.

عیب گوئی

عیب گوئی هم خوب است هم بد

عیب گوئی که روی غرض باشد خوب نیست کسی که بکسی طعنه میزند وعیب اورا میگوید کسیکه مرتب از افراد عیب جوئی کند وکارش مسخره کردن دیگران باشد که مثلاً کسی دارای عیب چندانی نباشد اورا مسخره کند وازاو عیب بگیرد وبه او نیش بزند که این نیش زدن خیلی در انسانها تاثیر دارد وخداوند میفرماید ویل الکل همزه لمزه وای بر هر عیب گوی طعنه زننده

در زندگی روی من خیلی خیلی اثر داشته است

وباید بگویم تقریباً زندگی مرا ازین رو به آن رو کرده است این که من اکنون نمیرم جائی اولش برای این نیش زدنها بود. درباره نیش زدن حرف زیادی دارم یکیش اینستکه یکنفر را در مجلسی تحقیر کنند،

خیلی رو آدم تأثیر میگذارد.

یکی هم عیبی است که انسان به دوست وبرادر دینی دینی خود بکند وبه اصطلاح به او تذکردهد

که حدیث میگوید:

مومن آئینه مومن است

واین با عیب جوئی مردم خیلی فرق دارد

این اینست که آدم یک اخلاق رفتار بدی دارد تو میایی بدون اینکه کسی بفهمد به خود او میگوئی هیچ اشکالی هم ندارد نه اینکه بین مردم جار بزنی که بله فلانی این عیب را دارد که البته آبرو ریزی مردم وعیب اورا آشکار کردن گناهی بزرگ است فقط به خود او تذکربدهی این هم چه عیبی باشد مثلا صدای خوبی ندارد به او تذکربدهی یا یک اخلاق بدی دارد یا نماز صحیح نمیخواند یا پشت سر مردم بد گوئی میکند اینها مشکلی ندارد وباید به او تذکر داد.اینجوری میشود مومن ائینه مومن

ورسول خدا میفرماید المومن مرات المومن یعنی مومن آئینه مومن است یعنی مثل اینکه انسان صورت خود

را در آئینه میبیند اگر کثیف است آنرا می شویَد مومن هم باید آئینه مومن باشد وعیوب اورا به او بگوید.آن

شخص هم نباید ناراحت بشود .بر عکس باید خوشحال شده وعیب خود را برطرف کند.در این باره حکایتی است.

حکایت

گویند در دهی واعظی  بود بد آواز یعنی صدای خوبی نداشت.وهنگام وعظ کردن وخواندن صدای خود را بلند میکرد.ومردم از صدای زشت او در آزار بودند.تا اینکه یکروز یکی از یارانش به او گفت دیشب در خواب دیدم که ترا آواز خوش است ومردم از انفاس تو خوشحالند آن خطیب فکر کرد دید آن دوست عیب اورا به او یاد آوری کرده است، از اوتشکر کرد وگفت تو در واقع آواز وصدای بد مرا بمن گوشزد کرده ای

گفت که از این به بعد آهسته خطبه میخوانم.

گلستان سعدی

تذکر

آفرین برآن خطیب که با یاد آوری عیبش خوشحال شد،وتصمیم گرفت که آن عیب را بر طرف کند اما همه اینطور نیستند،وهستند مردمی که اگر عیب آنها را

به او بگوئی نه تنها در صدد رفع آن عیب بر نمیایند،بلکه ناراحت میشوند واز دست تو رنجیده میشوند بطوریکه دیگر نمیتوانی با او حرف بزنی.

آنوقت مردم بنا میکنند پشت سر او حرف میزنند  وبد گوئی میکنند. واگر او از دوستان وآشنایان انسان باشد باید انسان همش رنج ببرد.پس بهتر است افراد بزرگتر با یاد آوری عیب  خود ناراحت نشوند..بگذارند دوستان عیوب را به آنها گوشزد کنند.البته این نقیصه درمیان تمام افراد اهم از کوچک وبزرگ است.ولی در بزرگترهای قدیمی بیشتر است یا در افرادی که به دانستن اندک چیزی خود را ملا میدانند.واز نصیحت کردن خود را مبرا میدانند.

 

ظریفه

گویند شخصی با صدای زشتی قران میخواند.دوستی اورا گفت

گرتو قران به این نمط خوانی

ببری رونـــــــــــــق مسلمانی

وعده ای از دوستان نادان یا دشمنان هستند که انسان را با آن صفت زشتی که دارد تشویق میکنند به اصطلاح هندوانه زیر بغلش میگذارند.

وآن شخص چون دانا است میگوید

  از صحبت دوستی برنجم        کاخـــلاق بــدم حسن نماید

  عیـــبم هـــنر وکــمال داند         خارم گـــل و یاسمن نماید

  کودشمن شوخ چشم ناپاک         تا عیب مــــــرا بمن نماید

گلستان سعدی

نکته: پس ای دوست بدان هرکس عیب ترا پیش روی تو  گفت دوست و از خاطر خواهان تست.ازاو رنجه مشو ودر رفع عیب خود بکوش

تشویق وبی اعتنائی

یکی دیگر از صفاتی که خوب است تشویق میباشد انسان بر اثر تشویق خیلی کارهای خوب انجام میدهد

ودراثر بی اعتنائی از کاری دلزده میشود من خودم اینها را تجربه کردم اینکه میگویم تجربه کردم یعنی اینکه قبلاً به آن پی نبرده بودم

گاهی بر اثر یک تشویق که تازه طرف کاری هم بلد نیست اما چون تشویق شده آن کار را ادامه میدهد وخوشحال است اما یک نکته هم بگویم که همه میدانند وقتی کسی را بکاری تشویق کردی واو آن کار را بلد نیست بعداً باید به او یاد بدهی تا یاد گیرد بعضی ها بعد از تشویق طرف را مسخره میکنند بطوریکه آن شخص دلسرد میشود.که اصلاًاین درست نیست آدم را حسابی دلسرد میکند. خلاصه که با تشویق وزبان خوش انسان خیلی کارها انجام میدهد. اما بد زبانی واینکه بطرف بگوئی این کار از عده تو برنمیاید خیلی بد است.

اما بی اعتنائی کردن یا نیش زدن بکسی ضربه محکمی بر آن شخص وارد میکند که تا آخر عمر فراموش نمیکند. خود من در زندگی از این بی مهری مردم حسابی ضربه خوردم

 

که حالا که حدود شصت سال دارم آنها را فراموش نمیکنم. شاید یکجائی در خاطراتم اینها را بنویسم مثلا اگر وارد

مجلسی میشوی اگر یکنفر حتی بخواهد ترا مسخره کند اما احوال ترا بپرسد روی آدم خیلی تأثیر میگذارد وکار آن شخص خوب میباشد اما بی اعتنائی انسان را از پای در میاورد حالا اگر آن شخص دوست تو باشد اما اعتنائی به تو نکند، خیلی روی انسان تأثیر میگذارد.

البته اینها حرفهای ساده ایست که همه آنرا میدانند اما چون من  تازه متوجه شدم برایم جالب است که اینجا بنویسم.

((( خــــنــده بیجا  )))

درباره خنده کردن باید بگویم خنده بیجا خیلی بد است مخصوصا زن یا دختر نباید خنده بکند حتی پسرهای نورس نباید خنده بی جا بکنند این کار آنها هم باعث بد گمانی مردم باو میشود هم طرف را به اشتباه میاندازد ومن شعری سروده ام درهمین رابطه واین نصیحت بزرگی است برای افرادی که زیبا هستند که خنده نکنند در برابر هرکسی.

چه مصیبتها وچه فکرهای اشتباهی که بابت این خنده بیجا در ذهن انسان نقش نمی بندد

 ای کـــــه زیبایی وفروزنده   هرکجا میروی مَـــــکن خنده

کن توپرهیز زین عمل جانا   کــــه نباشد بــــرات زیــبنده

خلق گمراه شوند زین کارت   بکـنند فــــــــــکرهای زاینده

برلب هرکسی که طَـنّاز است   خــنــده عیبی بــود فَـــزاینده

  

((( اعتـــــــــــــــدال )))

اعتدال و میانه روی در هر کار ی صفتی نیک و پستدیده است

انسان باید میانه رو باشد ودر هر کاری اندازه را نگهدارد.

نه زیاد بخندد نه کم نه زیاد حرف بزند نه کم  نه زیاد دست وپای خود را بشوید نه اینکه اصلا آنرا نشوید

بعضی کارهاست که زیاده روی در آن اشکالی ندارد مثل نماز خواندن، روزه گرفتن ،دعا خواندن ،قران خواندن.

 نمیشود بگوئیم زیاد نماز خواندن یا عبادت کردن خوب نیست. البته باید اول تمام کارهای زندگی را انجام دهیم  بعد اگراین کارها را انجان دادیم   اشکالی ندارد.نه اینکه کار و زندگی خود را ول کنیم برویم دنبال نماز وعبادت دراین جا باید اندازه را نگاهداشت.. بعضی کارها هم است که نباید انسان انجام دهد مثل کارهای خلاف نه اینکه بگوید در کار خلاف هم باید اندازه نگاهداشت اندازه نگاه داشتن در کار خلاف هم خوبست منظور اگر کسی در کارهای خلاف مثل اعتیاد، دزدی، چشم چرانی وغیره....افتاده اندازه نگاهداشتن خوبست. اما اصل کار بد میباشد که نباید انسان انجام دهد.

چرخ نیلوفری


نکوهش مکن خالق اکبری را   

   که دارد همی قدرت برتری را

نکوهش نما نفس خیره سرخود

که خواهد کنون رسم خیره سری را

به چاه اندر افتی چوبیراهه رفتی

پس انگه مقصر کنی دیگری را

زدونان عالم گرفتی تو یاری

بدین ره نبینی یقین سروری را

نگردی تو اهنگر نیک زیرا

ندانسته ای رسم اهنگری را

به میل وهوا بخت خود تیره کردی

بدین سان نیابی تو نیک اختری را

چوخواهی قوی گردی اندر تعبد

مپیما بدوران ره کافری را

هنر گر که داری درختی پرازبر

بکن کوششی  تا بجوئی بری را

بعلم وبدانش بشوچون درختی

که ساید سرش چرخ نیلوفری را

گناه هرچه خواهی کنی و ازین رو

نداری بعزت بسر افسری را

توخواهی بجوئی دروغی طمع را

بجو از حقیقت ره بهتری را

به تزویر حیله بکوشی و افسون

بکن کار نیکی نه افسونگری را

کسی کوست نادان مپندارش لقمان

دراین کس نبینی تو دانشوری را

بدزدی کجا رزق یابی به همت

بکن قطع این دست غارتگری را

شوی بنده سیم وزرنزد ناکس

کنی خم تو اینک قد عرعری را

شدی پیرو ناکسان زمانــــــــه

رها کن کنون این طریق خری را

همه پیروحق و ایمان ونورند

چرا تو کنی پیروی انتری را

بشوپیروانکه انــــــــدر زمانه

بدین صاحب است مذهب جعفری را

اگر سیرت حق بجوئی بدوران

برو وبجو سیرت باقری را


خدایا قلب ما را نور دین ده          بما اخلاص و ایمان و یقین ده

طریقی ده که مهروعشق جوئیم        دلم سرد است قلبی اتشین ده

مرا دادی فراوان علم  ونعمت       بود نیکو ولیکن بیش ازاین ده

چشیدم تلخی از ایام بسیار                بما نوشی زشهد انگبین ده

خدایا رحمت اور بر ضعیفان       تو ایمانی به این مستضعفین ده

به اسلام وبه دینت ده تو رونق     که نصرت بر جمیع مسلمین ده

بما ایمان واخلاصی عطا کن         نشاطی را به جمع مومنین ده

 

سیدابراهیم رئیسی

عجب قضیه ای تلخی که اتفاق افتاد        که بین دلبر ودلـــــدار او فراق افتاد

بکرد دشمن ما این گمان باطل را         که بین مردم بیــــــــــدارما نقاق افتاد

زجونا مساعد ودست قضا دراین کشور        بلیه ای بظهور آمــــد و شقاق افتاد

خبر رسید زیک حادثه که مبهم بود         میان دلــــزدگان فکر و اشتیاق افتاد

سقوط ان هلی کوپتر عظیم حادثه بود      که در هــــــــوای مه الود اتفاق افتاد

چوکرد خدمت شایان بمردم ایران          میــانی رئسا نام اوست که طاق افتاد

رواق شاه غریبان بگشت مدفن او         ببین که پرتوی نوری دران رواق افتاد

تویی خادم جمــــــهورو سید عاشق        وهمچو ماه درخشان که در محاق افتاد

زدی تو ضربه مهلک به دولت صهیون          که با تمامی شهرت زطمطراق افتاد

سرانجام انسان

بخاک چون میرود جسمم نصیب مور میگردد

بود نیکوترم زیرا که از غم دور می گردد

مرا عشقی بود در دل زیار بی وفا زیرا

کزین مهر محبتها دلم پرشور میگردد

نصیحت میشنو ای دل مشو با ناکسان همراه

که چون بد کردی یزدانت زتو منفور میگردد

نشو خوشدل به قصرو باغ و بستان چون

بسی صاحب عماراتی نصیبش گور می گردد

دراین عالم مشو غره به تخت و جاه و زورخویش

که چون مرگ کسی اید یقین بی زور می گردد

به چشم خود نظر کردی به هر نا محرمی ای دل

چو روز محشر بر خیزی دو چشمت کور می گردد

به قهر دوزخ افتد آن گنه کار جفا پیشه

گنه کار می نخواهد آن ولی مجبور می گردد

همه کار جهان در دست یزدان قاریکتاست

هرانکه غافل از اوشد بخود مغرورمی گردد

همه نعمت که در دنیا ست باشد ازخدا پس تو

به ذکر و یاد حق می کوش که دل پر نور می گردد

خدا پرستی

نزیبد اینکه بشر از خدا جدا گردد

مشوتو غره بخود کآدمی فنا گردد

بود درست که انسان طریق حق پوید

براه و رسم خداوند آشنا گردد

اگر به طاعت او کوشد وبه حکم خدا

یقین بدان که زالام وغم رها گردد

نباش خود سر زاحکام حق مپیچان سر

زهر نماز و دعا قلب با صفا گردد

چوکارنیک نکردی کنون شنوپندی

بدرد انکه چنین کرد مبتلا گردد

راه حق

در دلم نور است و شروشور نیست

هرکه راه حق رود منفور نیست

میرود هرکس ره اخلاص را

گرچه بهر هرکس این مقدور نیست

میرود راه خدا هربنده ای

هست آزاد بر سر او زور نیست

یعنی انسان هست صاحب اختیار

درمسیر دین کسی مجبور نیست

آنکه رفت راه فلاح رست از عذاب

هرکه جزاین میکند معذور نیست

هرکسی رفت یاد حق ازخاطرش

روز محشرچون شود مسرور نیست

زندگی اش خوش بود از مال غیر

این چنین کس سینه اش پرنورنیست

بنده مومن پذیرد حکم دین

اتش دوزخ ورا مزبور نیست

کارگر این شعر را تکرارکن

غیر یاد حق ترا منظور نیست

 

 

 


شعرهای من

خاک بر سر خاک بر سر خاک خاک

قبلها از درد دوران چاک چاک

گمرهی و ناسپاسی و بدی

میسپارد آدمی راه هلاک

در دلم خون است غوغایی زعشق

کی شود قلب بشر از غصه پاک

 

به دل هست چو ایمان نکو است کار

تو تخم شقاوت بیا و مکار

توکل کن و راحتی برگزین

 تو با او چودل داده ای غمدار

مخور غم زنیک وبد زندگی

همین است رسم وره روزگار

زچه برگرینی تو راه غلط

ره دین و تقوا بود اشکار

زگفتارنادان پریشان مشو

خرد را توقع مدار ازحمار

مکن باخرد کار بیهوده را

ازین کار انسان نیابد وقار

مکن بانکویان عالم جفا

کند او نکویی شوی شرمسار

کسی کو نکویی کند بعد مرگ

بماند از او عزت پایدار

 

 

ای پادشاه عالم دریاب بخت ما را

ازراه لطف واحسان قارون کن این گدارا

افتاده ایم در ره بی سر پناه وبی کس

ای راه بان هستی بنگر تو ماجرا را

درکار خویش مانده سوزی ز عشق دردل

آتش زدی بقلبم افزون مکن جفا را

 چشمم براهت ای دوست باشد همیشه بر در

  چونان طبیب من شو برمن بده دوا را

خوش  آمدی زاحسان درکوی غم نصیبان

می‌کن نظر زلطفت درویش بینوا را

چون کارگر نبودی  بس متلا بدردی

تاکی برنج باشیم این غم بس است ما را

اندردیار غربت ماندیم زار وتنها

جان میدهم براهش بینم چو آشنا را

 

خدایا زنـــــورت بقلبم بتاب

نماند بقلبم دگـــــــر التهاب

گریزانم ازشروازکاربد  

مرا نزد خود بر کنون با شتاب

بدنیا کشیدم چو رنج زیاد                  

نخواهم به عقبا دگر من عذاب

میان گناه و ثوابم دچار   

بباید کدامین کنم انتخاب

گناه ادمی را کند خوار و زار          

     اگر عاقلی زان نما اجتناب

خردمند باشد گریزان زشر         

برای خودش خواهد هر دم ثواب

چوباشد دعایم زسوز دلم   

امیدم خدایا کنی مستجاب

 

دلم ازدست روزگاران خست          

 شیشه عمرمن فتاد وشکست

به هرآن در زدم کسی نگشود       

   به هرآن ره شدم زمانه ببست

غم ودردم به قلب من گره خورد    

  درد ورنجم به یکدگر پیوست

این چنین است کاروبار جهان       

 هرکه برخاست عاقبت بنشست

هرکه رفت اوبجایگاه رفیع    

ازغرورش،زمانه کردش پست

 

دلم هرلحظه اندر پیچ وتاب است        

 پرازدرد وغم ورنج وعذاب است

بهرجا روکند بینم جفـــــــایی    

بهرجایی رود در اضطراب است

بیا تا راه نامـــــــردان نپوئیم        

که این رسم رهی پرالتهاب است

براه نیکـــــــمردان رهسپر شو      

که گر نیکی کنی عین ثواب است

صفا وروح مردان‌ خــــدا بین      

که اجر پاکمردان بی حساب  است

 

دردلم زیب است و شور  رنگ نیست  

      حالت ما حالــــتتی از جنگ نیست

قلب ما روشن بود همچون بلور

     گویم اینرا قلب ما از سنگ نیست

خواهمی بنوازم و خوانم سرود     

 لیک در نزدم دفی یا چنگ نیست

این دل مـــــا پاک باشد از گناه   

    عاری از الودگی در ننگ نیست

اسب ما رهوار میتازد بجنگ      

    میرود اندر سلامت لنگ نیست

چون کنم یاد خدا حالم خوش است  

   دل مرا اسوده است تنگ نیست

همچوزاهد وارهیم از زندگی   

     حاجتم بر افسر و اورنگ نیست

گریکی جاهل شد اورا واگذار   

    از خرد بیگانه را فرهنگ نیست

هان فلک برما زند با سنگ غم   

    جسم ما را طاقت این سنگ نیست

صاف و صادق کرده ایم این زندگی  

      قلب ما الوده هر ننگ نیست

میرویم راه خــــداوند جهان    

  هرکه این کارش بود او لنگ نیست

دل مرنجان از کـــــــــــلام ناک      

      انکه نادان شد در او فرهنگ نیست

سنگ غم برما زند هردم فلک    

    جسم ما را طاقت این سنگ نیست

صاف و صادق در مسیر حق رویم 

      قلب مــــا الـــــــــــوده هر ننگ نیست

کارکن بهر خــــــــــدا درزندگی  

  انکه راه نیک پـــوید لنگ نیست

 

 

بشنو نوای من که ازاین و از ان گذشت

فریاد ناله های من از اسمان گذشت

فریاد خواه من که بود اندراین جهان

نور درون من زجهان و زمان گذشت

گفتم براحتی بگذرام فراق یار

لیکن بشب ندای من از خفتگان گذشت

ایام عمر گر چه نبودم مراد دل

اما چه رفت زود چوتیر از کمان گذشت

از چه مرا تو یاد نکردی ایا عزیز

اشکم بریخت روزو شبم در فغان گذشت

غمنامه ای که چرخ فلک بهر من سرود

بس سینه ها گداخت که سوزش زجان گذشت

ان اسوه ای که کوه بدی در مقاومت

پایان عمر از بهر من ناتوان گذشت

بودم عیان حرارت ان عشق پر زشور

که اتش بجان همی زد اندر نهان گذشت

 

 

هشدار بهر گوشه شهر این خبر افتاد

هرکس که نرفت راه خدا در خطر افتاد

خونخواری ادمکشی امروز زیاد است

بنگر که چنین شیوه زنوع بشر افتاد

انکو که نبرد بهره زاحکام الهی

از دین خدا دور شد و وبی خبر افتاد

گرعمر هدر رفت نشد واقف منزل

چون میوه پوسیده شد از شجر افتاد

یا اینکه نکرد سعی و تلاشی که برد سود

از عمر گرانمایه یقین بی ثمر افتاد

هرکس که بلرزید بترسید و نکوشید

در خرمن او اتش شر بیشتر افتاد

از مرگ گزیری نبود جان برادر

تقدیرهمین است جزاین بی اثر افتاد

انکس که نرفت راه درستی و صداقت

از اتش دوزخ بروانش شرر افتاد

انکو که به لهو و لعبش عمر تلف شد

اکنون بنگر بیثمر اندر گذر افتاد

چون دیده حق بین نبود حال نظر کن

شد کور خرد در ته چاهی بسر افتاد

پیمود ره باطل شیطان بحقیقت

وارد بجهنم شد و در شور وشر افتاد

 

خوش باش ومی نوش مرا این خبر افتاد

انکو که بمیخانه نشد از نظر افتاد

رهپوی حقیقت بشو از باده پرستی

آن کس که نکوشید ببین در گذر افتاد

ما باده پرستیم ونظر بازو نظرباز

برچهره یک ماهرخی چون قمر افتاد

عشقی که مرا باز برد سوی نظر باز

ازحق بشود دور بیک درد سر افتاد

بیهوده بهر سو نــــــرود جانب لیلی

مجنون ستمکش که کنون از بصر افتاد

اورا نبود میل تــــــزوج که خیالش

کافیست مــــــراورا وگردربدر افتاد

انکو که مسیری نرود جز ره شهوت

ازجاده ایمـــــــــان بیقین او بدر افتاد

 

 چشم ودلم جزتو انتظار ندارد   

        بهروصال تـــو اختیار ندارد

میدود هر جا برای دیدن رویت  

   میرود هر سوی و دل قرار ندارد

سست شده است قلب من براه عبادت     

    بیخود خود گشته اقتدار ندارد

آنکه بلافد بخویش جـــور نماید    

       ظلم نمودن که افتخار ندارد

هست نگارم به اقتداروصلابت      

    شوکت ما پیش او وقار ندارد

قلبم چه پریشان است حالم چه حزین باشد

اندوه دل ای یاران از روز پسین باشد

زابلیس گریزان شوکه دشمن مکاراست

اندیشه از او باید هردم بکمین باشد

انکو بشود پیرو شیطان لعین نفس

در بین خلایق هم بیچاره ترین باشد

انصاف بباید داشت در دادگری یارا

ظالم نبرد سودی خیرش نه در این باشد

بیهوده مکن نیکی با دشمن کین افروز

هرچند کنی نیکی او بر سر کین باشد

امید بدل گربود چون گوهرنایاب است

چون لعل درخشان است چون در ثمین باشد

جاهل بود ان شخصی کوحرف بغلط گوید

دوری بنما زین کس کودشمن دین باشد

گرمومن دین باشد کی راه غلط پوید

هرگز نبود باکش چون اهل یقین باشد

در جاده ایمان رو انکو که کند این کار

انگشتر ایمان را در دهر نگین باشد

عقل وخرد ودانش خوب است بهرکاری

لیکن چو بعشق اید از جمله گزین باشد

نور است بدل شاید از اندکی طاعت

لیکن بنما سعیی افزونتر ازین باشد

 

اشکم زبصرجاری حالم چه حزین باشد

بیچاره دل زارم همواره غمین باشد

در عشق رخ یارم افسردم وپژمردم

این حالت زارمن زان ماه جبین باشد

گفتند مکش جورش برتو بزند آتش

گفتم که صلاح من هرچیز جزاین باشد

دوری نتوانم زو باشد نمکین گفتار

عاشق کش ونیکو وش لعلش شکرین باشد

 

 

اندر دل من کین نیست قلبم چو غمین باشد

اندوه دل زارم از روز پسین یاشد

زابلیس گریزان شو کودشمن مکار است

اندیشه ازاو باشد هردم بکمین یاشد

انکو که شود پیرو شیطان لعین نفس

دربین خلایق او بیچاره ترین باشد

انصاف بباید داشت دردادگری یارا

منصف نبود انکس خیرش نه دراین باشد

بیهوده مکن نیکی با دشمن کین افروز

هرچند کنی نیکی او بر سر کین باشد

جاهل بود ان شخصی کوحرف غلط گوید

دوری بنما ازاو کودشمن دین باشد

گرمومن دین باشد کی راه غلط پوید

هرگزنبود باکش چون اهل یقین باشد

درجاده ایمان رو هرکس بکند این کار

انگشتری ایمان در دهر نکین باشد

عقل وخرد ودانش خوب است بهرکاری

چون صحبت عشق  اید ازجمله گزین باشد

نوراست بدل ازطاعت اندک بود ان می دان

 

 

دراین خزان عمر که ما را بهار نیست

از گردش زمانه جزاین انتظار نیست

عمری گزشت در هوس کارهای پست

در شاهراه زندگیم افتخار نیست

 

لیکن بنما سعیی افزونترازاین باشد

این تن خاکی دراین حصارنماند     

   نام ونشانش بـــــروزگارنماند

عمر گران طی  شد زمانه سرامد  

  از تن ماها بجز غبـــــــار نماند

چون که ستم کرد روزگارگذشتیم      

     دردل ماجورروزگار نماند

دلبر جانان چورفت دل شده غمگین

     اوچو نبــــــاشد گل بهارنماند

نیست به معنی غبار دیده عاشق     

   تازه گلی چونکه در بهار نماند

طاعت حق پیشه گرکنی نبود غم    

  مست عبادت که در خمار نماند

ترک سرا کرده آتشش به جگر بود  

    آن دل غمدیده پیش یار نماند

دل شده غمگین در این غبار فراقت   

  خانه عشقی دراین غبار نماند

 

چون تو نباشی دگر بهارنباشد     

     در دل و قلب من اعتبار نباشد

زود بیا پیش من که دیده براهست      

     تا که در ایـــن ره به انتظار نباشد

قلب ودلم خون شد از جفای رقیبان      

    حال دلم جـــز به انتحار نباشد

کاش بیایی و ح  ال زار ببینی     

     در دل وجانم دگر قرار نباشد

رفتی بــردی سلامتی زروانم       

     بیتو مگر میتوان خمار نباشد

وقت خزان پیش من بیا که بهاراست    

     با تو مگر میتوان بهار نباشد

 

سینه پر درد گشت دل فرسود

مرغ عیشم به غصه بال گشود

هرطرف روی کردمی دردیست

همه جا هست این بلا موجود

دود و اتش  وغصه بسیار است

هیچ کس نیست ایمن از این دود

از وفا وصفا ندارم یاد

در عوض ظلم و کینه است موجود

منم عاشق به مهرولطف وصفا

بجزاین عشق دلم کسی نربود

لطف یک دوست ندارد توفیر

انکه در دل مرا یاد نمود

 

خواستم تا بخود دهم پندی

تا بگردد دلم از ان خوشنود

عمر بگذشت در گرفتاری

همه در غصه های بود ونبود

کاله ای گمره ای و نادانی

گرفروشی ترا نباشد سود

دل بوادی عشق بسپردیم

کم نشد رنج و غصه ام افزود

هرچه آدم کند ز نیک زشر

روز محشر بود همه مشهود

رو مصفاست همچو آئینه است

لیک قلب و دل است قیراندود

معتبر نیست ممکنات جهان

حد امکان نمیشود چو وجود

با خردمند باش نی جاهل

در خرد کوش رو براهش زود

پیروی هوس مکن هشدار

که طریق خدا شود مسدود

ره شیطان مرو که گمراهیست

میشود راه دین از ان مفقود

خالق این جهان بود لایق

هرکسی نیست بهر تو مسجود

گرکه خواهی  به بندگی اخلاص

کن تضرع همیشه وقت سجود

گرگناه کرده ای بکن توبه

راه دین پیش تو بود مجدود

مومن ار پاکدین بود بجهان

در بهشتش  بود بحال خلود

ور بخواهی رضایت یزدان

گرکه جوئی مدد از ان معبود

چون به اخلاق شهره است رسول

به روانش فرصت هزار درود

گرکنی این عمل یقین بینی

رحمت وافر از خدای ودود

دین اسلام بحق بود کامل

گرچه ادیان دیگر است موجود

گرکه خواهی تفاوت ادیان

نیست بد تر کسی زقوم یهود

زحمت از کافران نبرد نبی

تا بحدی که دید ظلم جهود

من نگویم که گفته است خدا

در کتابی که ان بود موجود

انبیا رنج کشیدند زیاد

چه بلاها که کشید حضرت هود

بت پرستان همه گمراه گشتند

قوم عاد و دگرهم قوم ثمود

هرکسی  ظلم وستم  کرد زیاد

شد گرفتار نار ذات وقود                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                     

بارالها زتو همین خواهم

فرج  زود مهدی موعود

 

کن اقامه تمامی احکام

ای که هستی تو پایبند قیود

پرفضیلت بود همه احکام

همه را است ثواب وبهره و سود

روزه باشد به مثل یک سپری

گرنماز است بهر دین چو عمود

باز گویم نصیحت و پندی

خنک ان کس که پند من بشنود

دوستی گفت زحق مشونومید

خوش نوائی برای من بسرود

روبراه خدا نه و خوش زی

مرد دین را بود همین مقصود

شوجوانمرد با مروت باش

هم سخاوت بود نکو هم جود

جاهلان را بود چه عزت وجاه

غافل هرکس بود شود مطرود

همه اعمال باطل است زیاد

لیک کار نکو بود به رکود

خوش بود گر عمل قبول افتد

بی نوا ان کسیکه شد مردود

کینه از دل ببر وخوش دل باش

خوش بود ان دلی که کینه زدود

حق بگفتا بکن سلام زیاد

خانه ای هرکسی هرانکس بود

خانه خالی اگر بود بازهم

بخودت کن سلام وقت ورود

این بگفتم که راه خود یابی

هرکه دین را شناخت شد خوشنود

دوستی کن به مردمان شریف

کن تودوری زکینه ورز حسود

گرگناه کرده ای مشونومید

که خدا درب توبه را بگشود

 

هرطرف رو نمودمی دردیست

 همه جا هست قلب درد الود

 همچودردیست حقه های بشر

هیچکس نیست ایمن از این دود

همچو دودی اگر گناه باشد 

هیچکس نیست ایمن از این دود

 

 

طاعت حق پیشه مردان بود

بندگی کار خرد مندان بود

هرکه دزدی کرد وبرد مال کسی

 جای او در گوشه زندان بود

ذکرحق گو دردرون زندگی

ذکر حق الحق بلا گردان بو د

هان مخور مال یتیمان را بقهر

 کین طریق و راه نامردان بود

مستمند ازتو نگردد دل پریش

 این نه خود راه جوانمردان بود

چونکه مرگ آمد  مرنجان خویش

 را حکم حق را نوبت فرمان بود

شیوه مردان حق در پیش گیر

 چون علی مولا شه مردان بود

دردل من غصه باشد بیشمار

چشم من هرلحظه باشد اشکبار

از چه بابت این چنین درمانده ام

قلب من باشد غمین در روزگار

میچکد خون از دوچشمم از چه رو

چون معاصی کرده ام چندین هزار

باخودم گویم که چون محشر شود

من چه گویم پاسخ پروردگار

ده مرا یاری در آن روز عظیم

ده نجاتم ای خدا از قهر نار

چونکه در پاییز بودم زرد رخ

از چه رو شادان نباشم در بهار

نیست مارا روز شاد و بخت خوش

تابگردید وبگردد روزگار

مدتی مامرده پنهان بخاک

همچنان می بگذرد لیل و نهار

نیستم محزون بجز از هرگناه

گرچه باشد دردلم غم بسیار

ایخدواوندا تویاری کن مرا

برره نیکان مرا کن استوار

عمر رفته درگناه آمد بسر

شوق طاعت وقت پیری بسیار

برف پیری برسر ورویم عیان

سوی عقبا چشمها درانتظار

تا که کی در آن سرا روی آوریم

روسیه در پیشگاه کردگار

ایخدایا چون بقبرم درنهند

در  سر من ره نیابد مور ومار

ای که هستی باخرد گویم ترا

دست از اعمال باطل بازدار

نفس بد فرجام را طاعت مکن

تا توانی محکم آنرا کن مهار

 

زمانه درگذر وکارماست ناهنجار

پذیر پند وخرد پیشه کن آیا هشیار

گذشت وقت گذشتیم وعمرماطی شد

یقین فسانه شود نام بهر ادوار

زبعد مرگ پس از پنج یاکه پنجاه سال

کسی حکایت مارا نمیکند اقرار

امید ماست بروز قیامت ومحشر

که خالق دو جهان لطف خود کند اظهار

نگویم اینکه گناه نا نموده ام بجهان

زیاده است شمارش فزون بود زهزار

ولی امید کرم دارم از خدای کریم

زجرم ما گذرد در حساب روز شمار

کنونکه وقت بود از برای طاعت او

کمربرای اطاعت ببند واستغفار

دو روز عمر گذر میکند چه نیک چه بد

مشوتوغافل ونیکی کن و ستم بگذار

کسیکه ظلم کند غافل هست هم جاهل

که راه دوزخ خود را چنین کند هموار

منم که معترفم بر گناه وکرده ای خویش

چه اشتباه که نمودم دراین جهان بسیار

کنون کبوتر عمرم بشوق پرواز است

که من زحق طلبم  بهر خویش استغفار

بهر جهت سپری گشت این دوروزه عمر

بهر گنه که دگر مبتلا شوم زنهار

مراسم حاجت دیگرزدرگهت یارب

که خود تو مطلعی پس بر آور ای غفار

 

 

فکرخود را مبر به عالم شر

گرکه خواهی بروزگاران فر

باش در یاد حق وذکر خدا

تا که اندر جهان بیابی زر

زرایمان و هم طلای خلوص

نیست سرمایه ای از این بهتر

گرکه خواهی  رسی بقرب خدا

بهر طاعت بخیز وقت سحر

دل خود پاک کن زشر وبدی

پاک کن خویش را چنان گوهر

این چنین معنی بشر باشد

که بود بهتر ادمی از شر

 

ذره ذره عمرمن آمد بسر

بیخود بیهوده ش دادم هدر

آتشی اندر دل من پاگرفت

که روانم سوخت از آن سربسر

طاعت حق پیشه هر مومن است

که نبود از بهر من آنرا ثمر

تاجری بودم که اموالم بسوخت

زین سبب افتاده ام در دردسر

عمرمن کالای من بود ای عزیز

زان ندیدم غیرخسران وضرر

قطره قطره آب گشتم چون کنم

لحظه لحظه بوده ام اند خطر

 

 

اگرداری تو عقل ودانش و هوش

مکن ذکر خدا را تو فراموش

اگرخواهی رهی گردی براهی

تورا لازم بود هم زاد هم توش

گناهی گرتو کردی توبه کن زود

که میبخشد خداوند خطا پوش

سخن گفتن بجای خویش نیکوست

چو جای ان نباشد پس بده گوش

بده پاسخ بحرف نا صوابی

چو حرف حق شنیدی پس تو خاموش

 

که بباید برفت زین خانه

این چنین است بگذرد ایام

پیک مرگ آمده باشمشیر

برکشیده است تیغ خود ز نیام

 

ترک دنیا بباید و آمال

پیروی تابکی زهر امیال

بوالعجب باشدم حکایت دهر

می‌برد هرکه را بهر اعمال

خواهد این قلب من برون آید

از بدن چون ببینم این احوال

گویم این نکته باخودم همه وقت

ای خداوند قادر متعال

رحم کن از کرم براین مضطر

که نبودم براه دین فعال

در عبادت هرآنچه سعی کنم

گوییا آب هست و در غربال

 غافل از حق مشو برادرجان

تا نباشی چومن دراین احوال

در عبادت وعلم ودانش کوش

عمر تا کی شود بصرف محال

در رضای خدا بکوش زجان

تاتوانی بحد طاقت ومال

راه دین است نیکی وپاکی

درک اینرا نمیکنند جهال

نبود مال وپول و پست و مقام

فخر آدم نه جاه فرو جلال

رفتند افراد وزیر خاک شدند

برمن وتو همین بود احوال

رفت حاجی هم علی وجمال

برود بر من تو این احوال

مادرمن برفت مادرتو

عمر را بین که می‌رود بزوال

الله الله نمیکنم باور

که بخاک اندرند چندین سال

آنکه بد مدعی که من چه کسم

مرد ورفت زیر خاک ما  بملال

منکه باور نمیکنم جسمش

زیرخاک است وقبر او پامال

وقت مردن توانگراست کسی

که بود دین او بحد کمال

رفت حاجی هم علی وجمال

برود بر من تو این احوال

مادرمن برفت مادرتو

عمر را بین که می‌رود بزوال

الله الله نمیکنم باور

که بخاک اندرند چندین سال

آنکه بد مدعی که من چه کسم

مرد ورفت زیر خاک ما  بملال

منکه باور نمیکنم جسمش

زیرخاک است وقبر او پامال

وقت مردن توانگراست کسی

که بود دین او بحد کمال

 

 

 

 

من از کشاکش این روزگار در عجبم

غمین گذشت مرا روزگارودر تعبم

تمام عمر عطش بود تشنه لبی

کنونکه عمر بپایان رسید تشنه لبم

بس اضطراب کشیدیم التهاب جهان

کنونکه آخرعمراست باز ملتهبم

بروز وشب  بکشیدیم زحمت بسیار

ندانم اینکه چسان برگذشت روز وشبم

 

مرا گنجیست گر کانی ندارم

 توانایم اگر جانی ندارم

گل اندر باطنم باشد وگلشن

بظاهر گرکه بستانی ندارم

محبت گنج من باشد بدوران

اگر من در رخشانی ندارم

عیان است حال وروز من عیانست

 بدیده اشک پنهانی ندارم

چوباشد دردلم  غم  از زمانه

 همی شوق غزل خوانی ندارم

خدارا شکر کشتن نیست کارم

اگرمن تیغ برانی ندارم

چو دزدیدن نبوده کاروبارم

نمینالم اگر نانی ندارم

بنزد حق مرا طاعت بود کم

به پیش او بجز جانی ندارم

همین جانرا کنم تقدیم جانان

 بطاعت توش وانبانی ندارم

درونم غم زیاد است توبینی

که من حال پریشانی ندارم

بفرمان خدا هستم بطاعت

 زشیطان حکم و فرمانی ندارم

میان مردمان صافیم و  ساده

 بقلبم مکر شیطانی ندارم

امیدم  هست برزاق دوعالم

دراین دنیا اگر خوانی ندارم

بدیدم سرنوشت میر وسلطان

 دگر میلی بسلطانی ندارم

 

 

عیبم مکن ای زاهد وای شیخ که مستم

کردیم بسی توبه ولی توبه شکستم

ترک می ساغر بنمودیم درایام

لیکن بنگر درمن این ساغر دستم

درمیکده عشق خدا راه گشودم

این مستی من درنگراز روزالستم

یار من ازین جا شد و من منتظر او

یک عمر گذشته است دراین جاده نشستم

آن یار گرامی همان عمر که طی شد

اکنون بسراپرده دل ملتهب هستم

از می دل من شاد شود از غم دوران

این لحظه مرا خوش بود ازهمهمه رستم

این لحظه  نیک است که از باده مستی

وز دست ریا رستم تزویر شکستم

امید بفردا بود وروز قیامت

ورنه بجهان رنج بسی دیدم خستم

 

روح خود تقدیم یک  جانی کنم    

           ازبرایش پرتوافشانی کنم

آنچه دارم از وفا ومعرفت               

    ازبرای دوست قربانی کنم

هرچه اوگوید پذیرا میشوم             

         تابکی باید گرانجانی کنم

چون که خواهد آمد آن یارعزیز   

     کوچه را بهرش چراغانی کنم

از صفا ومعرفت شور افکنم        

        درفضای خانه نورانی کنم

 

 

 

پیرم ویاد جوانی میکنم             

           شکوهها از ناتوانی میکنم

زندگی راهردمی آرم بیاد        

     این زمان که نوحه خوانی کنم

گرد وخاک از جسم بربادشد       

          گوییا خانه تکانی میکنم

آنچه بودیم و نبود جزاین نبود    

         دفتر غم را معانی میکنم

آن حقیقت‌های زیاد ما برفت      

     حال  من افسانه خوانی میگنم

کارهای نیک وبد را بنگرم       

       چوب در دست شبانی میکنم

چون گنهکارم بلطف اوخوشم    

         باخودم فکر وگمانی میکنم

عمر طی شد وقت رفتن شد کنون

      بیخود از خود کامرانی میکنم

زجرها دیدیم اندر زندگی        

          ازچه رو من زندگانی میکنم

لحظه خوش درجهان مارا نبود        

  بخت خود را بایگانی میکنم

هرکسی باشد مرامش معرفت               

  ازبرایش جانفشانی میکنم

گرنکویی کرد نیکویی کنم          

         اینچنین زو قدر دانی میکنم

گرکه دشمن بودمن دشمن نی ام     

     ازبرایش خوش زبانی میکنم

در حریم عشق مهر ودوستی       

     روز وهم  شب پاسبانی میکنم

از محبت گر یکی دستم گرفت      

       ازبرایش جان فشانی میکنم

آنچه اینجا گفته شد در لفظ شعر          

 بهر مردم باز خوانی میکنم

 

باز توفـــــانی بپا شد در دلــــم    

      زین سبب افزون شده هر مشکلم

بازدست روزگـــــار کج مرام     

          اتشی انـــــتداخت اندرمحفلم

باز دست تقـــــدیرفلک میدهد             

 بر باد هــــــــــــــردم حاصلم

سینه ام مجروح و قبل من دوتاست         

  بینوا و مانـــــــــده و پا در گلم

پشت من خم گشته از بار گناه     

         کین چنین رنجی نباشد قابلم

ای خدا بر دار بار از پشت من

        تا که راحت رو کنم در منزلم

هست امیدم بوصل روی او            

     دل بود پر شوق بر او مایلم

چونکه شادم بهر دیدارش کنون    

       سعی دارم بند غم را بگسلم

میروم نزدش که جان قربان کنم    

      تا سرای عشق گــــردد مقتلم

 

ایخداوندا مرا بیرنگ کن   

     عاری از هرحیله نیرنگ کن

جنگ با نفس لعین باشد ضرور     

     خود مرا آماده این جنگ کن

سوی گلزاری رسانم از وفا        

 میهمان یک گلی خوش رنگ کن

پاک گردان جسم وجانم از بدی   

    دروجودم خالی از هر ننگ کن

گرکه خواهم سوی بدکاران روم    

      خواهشم اینست پایم لنگ کن

گربسوی مجلس نیکان شدم  

        پرتوان بر عزم این آهنگ کن

 

ای خالق هستی نظری سوی گدا کن

برما مددی حاجت ابن بنده روا کن

بیچاره منم غرق گنه حال چه سازم

از لطف  وکرم رحم براین بی سر وپاکن

گرسوی دگر کس بروم هیچ مرا نیست

دردیست مرا  در دل آن درد دوا کن

دریای سخایی وکریمی جوادی

زان لطف که داری به من این لحظه عطا کن

 

 

دل نتوانم برید از تو ایا نازنین

همچومهی در سما یا چو گلی در زمین

من بتو دل بسته ام ازهمگان رسته ام

با دلت پیوسته ام شوردل من ببین

پاکتری ای نگار از گل و از اینه

اب زلالی مگردرره بستان دین

شعله ای اندر دلم هست زعشقت بسوز

گوچه کنم ای عزیزقلب من است اتشین

عشق تو جان سوز بود از کف من تاب شد

گوبکجا رفته ای دلبرم ای مه جبین

 

دل من بیاد تـــــو جانی گرفته   

      بعشق تو روح و روانی گرفته

نسیمی زبـــویت بجانم نشسته        

    به امیــد وصلت توانی گرفته

سپرده طریق خطرناک هردم     

       زتوهرکـــجا او نشانی گرفته

بهرجای نامت درخشان نشسته   

     چو هردل که دیدم فغانی گرفته

بقلبم نشسته عجب تیـرعشقت      

     که تیرافکنش خوش نشانی گرفته 

 بکوی و به هامون شدم چون روانه    

      سراغت زهر کاروانی گرفته

به هردل رحیلی شدی از محبت     

    زتو هرکسی ارمغانی گرفته

صفای  تو ای جان خلقی فدایت      

  نه درمن که اندر جهانی گرفته

چوکارگراست مهو سودای رویت    

          نشان تو از بی نشانی گرفته

بپرسیدم ازیک شبانی براهی

بخیرات رو کرده و هم مبرات   

      زمن هرکسی لقمه نانی گرفته

زمهردلت هرکسی بهره دارد       

    کــه حتـــی نشان از شبانی گرفته    

ندارد بدل رنج باکش زکس نیست

چواین قدرت از پهلوانی گرفته

زموری چو درسی گرفته عجب بین

زیک نا توانی توانی گرفته

 

 

 

بقبرستان گذرکردم شب وروز      

        بدیدم صحنه هایی سخت جانسوز

همه اندوه غوغا والم بود           

            برای من سراسر سوز غم بود

بدیدم مردمانی خفته درخاک       

           دلم زان مردگان گردید غمناک

گروهی آشنا وغیر بودند          

            که روزی خود بکار خیر بودند

وهم جمعی که اندر زندگانی               

         بُدند دنبال عیش وکامرانی

ویا قلب کسی را میشکستند         

            که در دنیا چنین افراد مستند

گروهی مست مال مست زورند     

          برای خود کسی ودر غرورند

به اندک چیز دعوا می‌نمودند       

              در جور وستم را میگشودند

که من باشم چه کس زورم چنین است   

  زمن پشت دلیران بر زمین است

ندادند مزد وحق زیر دستان      

               کشیدند تافلک ایوان و بستان

ولی اکنون اسیر گور گشتتد        

           خوراک کرم ومار مور گشتند

نه آن ایوان نه بستان کرد کاری       

برای  اوکنونش بین بخواری

همی اشخاص نیک مهربان هم      

بزیر خاک خفتند بی نشان هم

بدیدم من بقبرستان چه جمعی                

بدنیا سوختند مانند شمعی

  بدلها پاک وصاف  شادبودند                

      بکار خود همه آزاد بودند

زاموال کسی چیزی نبردند           

بدینسان اسم ورسم نیک بردند

ولی اکنون میان قبر خفته      

غبارگورشان را باد رفته

گروهی جسمشان را باد رانده        

واستخوان فقط برجای مانده

شعرهای من

خاک بر سر خاک بر سر خاک خاک

قبلها از درد دوران چاک چاک

گمرهی و ناسپاسی و بدی

میسپارد آدمی راه هلاک

در دلم خون است غوغایی زعشق

کی شود قلب بشر از غصه پاک

 

به دل هست چو ایمان نکو است کار

تو تخم شقاوت بیا و مکار

توکل کن و راحتی برگزین

 تو با او چودل داده ای غمدار

مخور غم زنیک وبد زندگی

همین است رسم وره روزگار

زچه برگرینی تو راه غلط

ره دین و تقوا بود اشکار

زگفتارنادان پریشان مشو

خرد را توقع مدار ازحمار

مکن باخرد کار بیهوده را

ازین کار انسان نیابد وقار

مکن بانکویان عالم جفا

کند او نکویی شوی شرمسار

کسی کو نکویی کند بعد مرگ

بماند از او عزت پایدار

 

 

ای پادشاه عالم دریاب بخت ما را

ازراه لطف واحسان قارون کن این گدارا

افتاده ایم در ره بی سر پناه وبی کس

ای راه بان هستی بنگر تو ماجرا را

درکار خویش مانده سوزی ز عشق دردل

آتش زدی بقلبم افزون مکن جفا را

 چشمم براهت ای دوست باشد همیشه بر در

  چونان طبیب من شو برمن بده دوا را

خوش  آمدی زاحسان درکوی غم نصیبان

می‌کن نظر زلطفت درویش بینوا را

چون کارگر نبودی  بس متلا بدردی

تاکی برنج باشیم این غم بس است ما را

اندردیار غربت ماندیم زار وتنها

جان میدهم براهش بینم چو آشنا را

 

خدایا زنـــــورت بقلبم بتاب

نماند بقلبم دگـــــــر التهاب

گریزانم ازشروازکاربد  

مرا نزد خود بر کنون با شتاب

بدنیا کشیدم چو رنج زیاد                  

نخواهم به عقبا دگر من عذاب

میان گناه و ثوابم دچار   

بباید کدامین کنم انتخاب

گناه ادمی را کند خوار و زار          

     اگر عاقلی زان نما اجتناب

خردمند باشد گریزان زشر         

برای خودش خواهد هر دم ثواب

چوباشد دعایم زسوز دلم   

امیدم خدایا کنی مستجاب

 

دلم ازدست روزگاران خست          

 شیشه عمرمن فتاد وشکست

به هرآن در زدم کسی نگشود       

   به هرآن ره شدم زمانه ببست

غم ودردم به قلب من گره خورد    

  درد ورنجم به یکدگر پیوست

این چنین است کاروبار جهان       

 هرکه برخاست عاقبت بنشست

هرکه رفت اوبجایگاه رفیع    

ازغرورش،زمانه کردش پست

 

دلم هرلحظه اندر پیچ وتاب است        

 پرازدرد وغم ورنج وعذاب است

بهرجا روکند بینم جفـــــــایی    

بهرجایی رود در اضطراب است

بیا تا راه نامـــــــردان نپوئیم        

که این رسم رهی پرالتهاب است

براه نیکـــــــمردان رهسپر شو      

که گر نیکی کنی عین ثواب است

صفا وروح مردان‌ خــــدا بین      

که اجر پاکمردان بی حساب  است

 

دردلم زیب است و شور  رنگ نیست  

      حالت ما حالــــتتی از جنگ نیست

قلب ما روشن بود همچون بلور

     گویم اینرا قلب ما از سنگ نیست

خواهمی بنوازم و خوانم سرود     

 لیک در نزدم دفی یا چنگ نیست

این دل مـــــا پاک باشد از گناه   

    عاری از الودگی در ننگ نیست

اسب ما رهوار میتازد بجنگ      

    میرود اندر سلامت لنگ نیست

چون کنم یاد خدا حالم خوش است  

   دل مرا اسوده است تنگ نیست

همچوزاهد وارهیم از زندگی   

     حاجتم بر افسر و اورنگ نیست

گریکی جاهل شد اورا واگذار   

    از خرد بیگانه را فرهنگ نیست

هان فلک برما زند با سنگ غم   

    جسم ما را طاقت این سنگ نیست

صاف و صادق کرده ایم این زندگی  

      قلب ما الوده هر ننگ نیست

میرویم راه خــــداوند جهان    

  هرکه این کارش بود او لنگ نیست

دل مرنجان از کـــــــــــلام ناک      

      انکه نادان شد در او فرهنگ نیست

سنگ غم برما زند هردم فلک    

    جسم ما را طاقت این سنگ نیست

صاف و صادق در مسیر حق رویم 

      قلب مــــا الـــــــــــوده هر ننگ نیست

کارکن بهر خــــــــــدا درزندگی  

  انکه راه نیک پـــوید لنگ نیست

 

 

بشنو نوای من که ازاین و از ان گذشت

فریاد ناله های من از اسمان گذشت

فریاد خواه من که بود اندراین جهان

نور درون من زجهان و زمان گذشت

گفتم براحتی بگذرام فراق یار

لیکن بشب ندای من از خفتگان گذشت

ایام عمر گر چه نبودم مراد دل

اما چه رفت زود چوتیر از کمان گذشت

از چه مرا تو یاد نکردی ایا عزیز

اشکم بریخت روزو شبم در فغان گذشت

غمنامه ای که چرخ فلک بهر من سرود

بس سینه ها گداخت که سوزش زجان گذشت

ان اسوه ای که کوه بدی در مقاومت

پایان عمر از بهر من ناتوان گذشت

بودم عیان حرارت ان عشق پر زشور

که اتش بجان همی زد اندر نهان گذشت

 

 

هشدار بهر گوشه شهر این خبر افتاد

هرکس که نرفت راه خدا در خطر افتاد

خونخواری ادمکشی امروز زیاد است

بنگر که چنین شیوه زنوع بشر افتاد

انکو که نبرد بهره زاحکام الهی

از دین خدا دور شد و وبی خبر افتاد

گرعمر هدر رفت نشد واقف منزل

چون میوه پوسیده شد از شجر افتاد

یا اینکه نکرد سعی و تلاشی که برد سود

از عمر گرانمایه یقین بی ثمر افتاد

هرکس که بلرزید بترسید و نکوشید

در خرمن او اتش شر بیشتر افتاد

از مرگ گزیری نبود جان برادر

تقدیرهمین است جزاین بی اثر افتاد

انکس که نرفت راه درستی و صداقت

از اتش دوزخ بروانش شرر افتاد

انکو که به لهو و لعبش عمر تلف شد

اکنون بنگر بیثمر اندر گذر افتاد

چون دیده حق بین نبود حال نظر کن

شد کور خرد در ته چاهی بسر افتاد

پیمود ره باطل شیطان بحقیقت

وارد بجهنم شد و در شور وشر افتاد

 

خوش باش ومی نوش مرا این خبر افتاد

انکو که بمیخانه نشد از نظر افتاد

رهپوی حقیقت بشو از باده پرستی

آن کس که نکوشید ببین در گذر افتاد

ما باده پرستیم ونظر بازو نظرباز

برچهره یک ماهرخی چون قمر افتاد

عشقی که مرا باز برد سوی نظر باز

ازحق بشود دور بیک درد سر افتاد

بیهوده بهر سو نــــــرود جانب لیلی

مجنون ستمکش که کنون از بصر افتاد

اورا نبود میل تــــــزوج که خیالش

کافیست مــــــراورا وگردربدر افتاد

انکو که مسیری نرود جز ره شهوت

ازجاده ایمـــــــــان بیقین او بدر افتاد

 

 چشم ودلم جزتو انتظار ندارد   

        بهروصال تـــو اختیار ندارد

میدود هر جا برای دیدن رویت  

   میرود هر سوی و دل قرار ندارد

سست شده است قلب من براه عبادت     

    بیخود خود گشته اقتدار ندارد

آنکه بلافد بخویش جـــور نماید    

       ظلم نمودن که افتخار ندارد

هست نگارم به اقتداروصلابت      

    شوکت ما پیش او وقار ندارد

قلبم چه پریشان است حالم چه حزین باشد

اندوه دل ای یاران از روز پسین باشد

زابلیس گریزان شوکه دشمن مکاراست

اندیشه از او باید هردم بکمین باشد

انکو بشود پیرو شیطان لعین نفس

در بین خلایق هم بیچاره ترین باشد

انصاف بباید داشت در دادگری یارا

ظالم نبرد سودی خیرش نه در این باشد

بیهوده مکن نیکی با دشمن کین افروز

هرچند کنی نیکی او بر سر کین باشد

امید بدل گربود چون گوهرنایاب است

چون لعل درخشان است چون در ثمین باشد

جاهل بود ان شخصی کوحرف بغلط گوید

دوری بنما زین کس کودشمن دین باشد

گرمومن دین باشد کی راه غلط پوید

هرگز نبود باکش چون اهل یقین باشد

در جاده ایمان رو انکو که کند این کار

انگشتر ایمان را در دهر نگین باشد

عقل وخرد ودانش خوب است بهرکاری

لیکن چو بعشق اید از جمله گزین باشد

نور است بدل شاید از اندکی طاعت

لیکن بنما سعیی افزونتر ازین باشد

 

اشکم زبصرجاری حالم چه حزین باشد

بیچاره دل زارم همواره غمین باشد

در عشق رخ یارم افسردم وپژمردم

این حالت زارمن زان ماه جبین باشد

گفتند مکش جورش برتو بزند آتش

گفتم که صلاح من هرچیز جزاین باشد

دوری نتوانم زو باشد نمکین گفتار

عاشق کش ونیکو وش لعلش شکرین باشد

 

 

اندر دل من کین نیست قلبم چو غمین باشد

اندوه دل زارم از روز پسین یاشد

زابلیس گریزان شو کودشمن مکار است

اندیشه ازاو باشد هردم بکمین یاشد

انکو که شود پیرو شیطان لعین نفس

دربین خلایق او بیچاره ترین باشد

انصاف بباید داشت دردادگری یارا

منصف نبود انکس خیرش نه دراین باشد

بیهوده مکن نیکی با دشمن کین افروز

هرچند کنی نیکی او بر سر کین باشد

جاهل بود ان شخصی کوحرف غلط گوید

دوری بنما ازاو کودشمن دین باشد

گرمومن دین باشد کی راه غلط پوید

هرگزنبود باکش چون اهل یقین باشد

درجاده ایمان رو هرکس بکند این کار

انگشتری ایمان در دهر نکین باشد

عقل وخرد ودانش خوب است بهرکاری

چون صحبت عشق  اید ازجمله گزین باشد

نوراست بدل ازطاعت اندک بود ان می دان

 

 

دراین خزان عمر که ما را بهار نیست

از گردش زمانه جزاین انتظار نیست

عمری گزشت در هوس کارهای پست

در شاهراه زندگیم افتخار نیست

 

لیکن بنما سعیی افزونترازاین باشد

این تن خاکی دراین حصارنماند     

   نام ونشانش بـــــروزگارنماند

عمر گران طی  شد زمانه سرامد  

  از تن ماها بجز غبـــــــار نماند

چون که ستم کرد روزگارگذشتیم      

     دردل ماجورروزگار نماند

دلبر جانان چورفت دل شده غمگین

     اوچو نبــــــاشد گل بهارنماند

نیست به معنی غبار دیده عاشق     

   تازه گلی چونکه در بهار نماند

طاعت حق پیشه گرکنی نبود غم    

  مست عبادت که در خمار نماند

ترک سرا کرده آتشش به جگر بود  

    آن دل غمدیده پیش یار نماند

دل شده غمگین در این غبار فراقت   

  خانه عشقی دراین غبار نماند

 

چون تو نباشی دگر بهارنباشد     

     در دل و قلب من اعتبار نباشد

زود بیا پیش من که دیده براهست      

     تا که در ایـــن ره به انتظار نباشد

قلب ودلم خون شد از جفای رقیبان      

    حال دلم جـــز به انتحار نباشد

کاش بیایی و ح  ال زار ببینی     

     در دل وجانم دگر قرار نباشد

رفتی بــردی سلامتی زروانم       

     بیتو مگر میتوان خمار نباشد

وقت خزان پیش من بیا که بهاراست    

     با تو مگر میتوان بهار نباشد

 

سینه پر درد گشت دل فرسود

مرغ عیشم به غصه بال گشود

هرطرف روی کردمی دردیست

همه جا هست این بلا موجود

دود و اتش  وغصه بسیار است

هیچ کس نیست ایمن از این دود

از وفا وصفا ندارم یاد

در عوض ظلم و کینه است موجود

منم عاشق به مهرولطف وصفا

بجزاین عشق دلم کسی نربود

لطف یک دوست ندارد توفیر

انکه در دل مرا یاد نمود

 

خواستم تا بخود دهم پندی

تا بگردد دلم از ان خوشنود

عمر بگذشت در گرفتاری

همه در غصه های بود ونبود

کاله ای گمره ای و نادانی

گرفروشی ترا نباشد سود

دل بوادی عشق بسپردیم

کم نشد رنج و غصه ام افزود

هرچه آدم کند ز نیک زشر

روز محشر بود همه مشهود

رو مصفاست همچو آئینه است

لیک قلب و دل است قیراندود

معتبر نیست ممکنات جهان

حد امکان نمیشود چو وجود

با خردمند باش نی جاهل

در خرد کوش رو براهش زود

پیروی هوس مکن هشدار

که طریق خدا شود مسدود

ره شیطان مرو که گمراهیست

میشود راه دین از ان مفقود

خالق این جهان بود لایق

هرکسی نیست بهر تو مسجود

گرکه خواهی  به بندگی اخلاص

کن تضرع همیشه وقت سجود

گرگناه کرده ای بکن توبه

راه دین پیش تو بود مجدود

مومن ار پاکدین بود بجهان

در بهشتش  بود بحال خلود

ور بخواهی رضایت یزدان

گرکه جوئی مدد از ان معبود

چون به اخلاق شهره است رسول

به روانش فرصت هزار درود

گرکنی این عمل یقین بینی

رحمت وافر از خدای ودود

دین اسلام بحق بود کامل

گرچه ادیان دیگر است موجود

گرکه خواهی تفاوت ادیان

نیست بد تر کسی زقوم یهود

زحمت از کافران نبرد نبی

تا بحدی که دید ظلم جهود

من نگویم که گفته است خدا

در کتابی که ان بود موجود

انبیا رنج کشیدند زیاد

چه بلاها که کشید حضرت هود

بت پرستان همه گمراه گشتند

قوم عاد و دگرهم قوم ثمود

هرکسی  ظلم وستم  کرد زیاد

شد گرفتار نار ذات وقود                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                     

بارالها زتو همین خواهم

فرج  زود مهدی موعود

 

کن اقامه تمامی احکام

ای که هستی تو پایبند قیود

پرفضیلت بود همه احکام

همه را است ثواب وبهره و سود

روزه باشد به مثل یک سپری

گرنماز است بهر دین چو عمود

باز گویم نصیحت و پندی

خنک ان کس که پند من بشنود

دوستی گفت زحق مشونومید

خوش نوائی برای من بسرود

روبراه خدا نه و خوش زی

مرد دین را بود همین مقصود

شوجوانمرد با مروت باش

هم سخاوت بود نکو هم جود

جاهلان را بود چه عزت وجاه

غافل هرکس بود شود مطرود

همه اعمال باطل است زیاد

لیک کار نکو بود به رکود

خوش بود گر عمل قبول افتد

بی نوا ان کسیکه شد مردود

کینه از دل ببر وخوش دل باش

خوش بود ان دلی که کینه زدود

حق بگفتا بکن سلام زیاد

خانه ای هرکسی هرانکس بود

خانه خالی اگر بود بازهم

بخودت کن سلام وقت ورود

این بگفتم که راه خود یابی

هرکه دین را شناخت شد خوشنود

دوستی کن به مردمان شریف

کن تودوری زکینه ورز حسود

گرگناه کرده ای مشونومید

که خدا درب توبه را بگشود

 

هرطرف رو نمودمی دردیست

 همه جا هست قلب درد الود

 همچودردیست حقه های بشر

هیچکس نیست ایمن از این دود

همچو دودی اگر گناه باشد 

هیچکس نیست ایمن از این دود

 

 

طاعت حق پیشه مردان بود

بندگی کار خرد مندان بود

هرکه دزدی کرد وبرد مال کسی

 جای او در گوشه زندان بود

ذکرحق گو دردرون زندگی

ذکر حق الحق بلا گردان بو د

هان مخور مال یتیمان را بقهر

 کین طریق و راه نامردان بود

مستمند ازتو نگردد دل پریش

 این نه خود راه جوانمردان بود

چونکه مرگ آمد  مرنجان خویش

 را حکم حق را نوبت فرمان بود

شیوه مردان حق در پیش گیر

 چون علی مولا شه مردان بود

دردل من غصه باشد بیشمار

چشم من هرلحظه باشد اشکبار

از چه بابت این چنین درمانده ام

قلب من باشد غمین در روزگار

میچکد خون از دوچشمم از چه رو

چون معاصی کرده ام چندین هزار

باخودم گویم که چون محشر شود

من چه گویم پاسخ پروردگار

ده مرا یاری در آن روز عظیم

ده نجاتم ای خدا از قهر نار

چونکه در پاییز بودم زرد رخ

از چه رو شادان نباشم در بهار

نیست مارا روز شاد و بخت خوش

تابگردید وبگردد روزگار

مدتی مامرده پنهان بخاک

همچنان می بگذرد لیل و نهار

نیستم محزون بجز از هرگناه

گرچه باشد دردلم غم بسیار

ایخدواوندا تویاری کن مرا

برره نیکان مرا کن استوار

عمر رفته درگناه آمد بسر

شوق طاعت وقت پیری بسیار

برف پیری برسر ورویم عیان

سوی عقبا چشمها درانتظار

تا که کی در آن سرا روی آوریم

روسیه در پیشگاه کردگار

ایخدایا چون بقبرم درنهند

در  سر من ره نیابد مور ومار

ای که هستی باخرد گویم ترا

دست از اعمال باطل بازدار

نفس بد فرجام را طاعت مکن

تا توانی محکم آنرا کن مهار

 

زمانه درگذر وکارماست ناهنجار

پذیر پند وخرد پیشه کن آیا هشیار

گذشت وقت گذشتیم وعمرماطی شد

یقین فسانه شود نام بهر ادوار

زبعد مرگ پس از پنج یاکه پنجاه سال

کسی حکایت مارا نمیکند اقرار

امید ماست بروز قیامت ومحشر

که خالق دو جهان لطف خود کند اظهار

نگویم اینکه گناه نا نموده ام بجهان

زیاده است شمارش فزون بود زهزار

ولی امید کرم دارم از خدای کریم

زجرم ما گذرد در حساب روز شمار

کنونکه وقت بود از برای طاعت او

کمربرای اطاعت ببند واستغفار

دو روز عمر گذر میکند چه نیک چه بد

مشوتوغافل ونیکی کن و ستم بگذار

کسیکه ظلم کند غافل هست هم جاهل

که راه دوزخ خود را چنین کند هموار

منم که معترفم بر گناه وکرده ای خویش

چه اشتباه که نمودم دراین جهان بسیار

کنون کبوتر عمرم بشوق پرواز است

که من زحق طلبم  بهر خویش استغفار

بهر جهت سپری گشت این دوروزه عمر

بهر گنه که دگر مبتلا شوم زنهار

مراسم حاجت دیگرزدرگهت یارب

که خود تو مطلعی پس بر آور ای غفار

 

 

فکرخود را مبر به عالم شر

گرکه خواهی بروزگاران فر

باش در یاد حق وذکر خدا

تا که اندر جهان بیابی زر

زرایمان و هم طلای خلوص

نیست سرمایه ای از این بهتر

گرکه خواهی  رسی بقرب خدا

بهر طاعت بخیز وقت سحر

دل خود پاک کن زشر وبدی

پاک کن خویش را چنان گوهر

این چنین معنی بشر باشد

که بود بهتر ادمی از شر

 

ذره ذره عمرمن آمد بسر

بیخود بیهوده ش دادم هدر

آتشی اندر دل من پاگرفت

که روانم سوخت از آن سربسر

طاعت حق پیشه هر مومن است

که نبود از بهر من آنرا ثمر

تاجری بودم که اموالم بسوخت

زین سبب افتاده ام در دردسر

عمرمن کالای من بود ای عزیز

زان ندیدم غیرخسران وضرر

قطره قطره آب گشتم چون کنم

لحظه لحظه بوده ام اند خطر

 

 

اگرداری تو عقل ودانش و هوش

مکن ذکر خدا را تو فراموش

اگرخواهی رهی گردی براهی

تورا لازم بود هم زاد هم توش

گناهی گرتو کردی توبه کن زود

که میبخشد خداوند خطا پوش

سخن گفتن بجای خویش نیکوست

چو جای ان نباشد پس بده گوش

بده پاسخ بحرف نا صوابی

چو حرف حق شنیدی پس تو خاموش

 

که بباید برفت زین خانه

این چنین است بگذرد ایام

پیک مرگ آمده باشمشیر

برکشیده است تیغ خود ز نیام

 

ترک دنیا بباید و آمال

پیروی تابکی زهر امیال

بوالعجب باشدم حکایت دهر

می‌برد هرکه را بهر اعمال

خواهد این قلب من برون آید

از بدن چون ببینم این احوال

گویم این نکته باخودم همه وقت

ای خداوند قادر متعال

رحم کن از کرم براین مضطر

که نبودم براه دین فعال

در عبادت هرآنچه سعی کنم

گوییا آب هست و در غربال

 غافل از حق مشو برادرجان

تا نباشی چومن دراین احوال

در عبادت وعلم ودانش کوش

عمر تا کی شود بصرف محال

در رضای خدا بکوش زجان

تاتوانی بحد طاقت ومال

راه دین است نیکی وپاکی

درک اینرا نمیکنند جهال

نبود مال وپول و پست و مقام

فخر آدم نه جاه فرو جلال

رفتند افراد وزیر خاک شدند

برمن وتو همین بود احوال

رفت حاجی هم علی وجمال

برود بر من تو این احوال

مادرمن برفت مادرتو

عمر را بین که می‌رود بزوال

الله الله نمیکنم باور

که بخاک اندرند چندین سال

آنکه بد مدعی که من چه کسم

مرد ورفت زیر خاک ما  بملال

منکه باور نمیکنم جسمش

زیرخاک است وقبر او پامال

وقت مردن توانگراست کسی

که بود دین او بحد کمال

رفت حاجی هم علی وجمال

برود بر من تو این احوال

مادرمن برفت مادرتو

عمر را بین که می‌رود بزوال

الله الله نمیکنم باور

که بخاک اندرند چندین سال

آنکه بد مدعی که من چه کسم

مرد ورفت زیر خاک ما  بملال

منکه باور نمیکنم جسمش

زیرخاک است وقبر او پامال

وقت مردن توانگراست کسی

که بود دین او بحد کمال

 

 

 

 

من از کشاکش این روزگار در عجبم

غمین گذشت مرا روزگارودر تعبم

تمام عمر عطش بود تشنه لبی

کنونکه عمر بپایان رسید تشنه لبم

بس اضطراب کشیدیم التهاب جهان

کنونکه آخرعمراست باز ملتهبم

بروز وشب  بکشیدیم زحمت بسیار

ندانم اینکه چسان برگذشت روز وشبم

 

مرا گنجیست گر کانی ندارم

 توانایم اگر جانی ندارم

گل اندر باطنم باشد وگلشن

بظاهر گرکه بستانی ندارم

محبت گنج من باشد بدوران

اگر من در رخشانی ندارم

عیان است حال وروز من عیانست

 بدیده اشک پنهانی ندارم

چوباشد دردلم  غم  از زمانه

 همی شوق غزل خوانی ندارم

خدارا شکر کشتن نیست کارم

اگرمن تیغ برانی ندارم

چو دزدیدن نبوده کاروبارم

نمینالم اگر نانی ندارم

بنزد حق مرا طاعت بود کم

به پیش او بجز جانی ندارم

همین جانرا کنم تقدیم جانان

 بطاعت توش وانبانی ندارم

درونم غم زیاد است توبینی

که من حال پریشانی ندارم

بفرمان خدا هستم بطاعت

 زشیطان حکم و فرمانی ندارم

میان مردمان صافیم و  ساده

 بقلبم مکر شیطانی ندارم

امیدم  هست برزاق دوعالم

دراین دنیا اگر خوانی ندارم

بدیدم سرنوشت میر وسلطان

 دگر میلی بسلطانی ندارم

 

 

عیبم مکن ای زاهد وای شیخ که مستم

کردیم بسی توبه ولی توبه شکستم

ترک می ساغر بنمودیم درایام

لیکن بنگر درمن این ساغر دستم

درمیکده عشق خدا راه گشودم

این مستی من درنگراز روزالستم

یار من ازین جا شد و من منتظر او

یک عمر گذشته است دراین جاده نشستم

آن یار گرامی همان عمر که طی شد

اکنون بسراپرده دل ملتهب هستم

از می دل من شاد شود از غم دوران

این لحظه مرا خوش بود ازهمهمه رستم

این لحظه  نیک است که از باده مستی

وز دست ریا رستم تزویر شکستم

امید بفردا بود وروز قیامت

ورنه بجهان رنج بسی دیدم خستم

 

روح خود تقدیم یک  جانی کنم    

           ازبرایش پرتوافشانی کنم

آنچه دارم از وفا ومعرفت               

    ازبرای دوست قربانی کنم

هرچه اوگوید پذیرا میشوم             

         تابکی باید گرانجانی کنم

چون که خواهد آمد آن یارعزیز   

     کوچه را بهرش چراغانی کنم

از صفا ومعرفت شور افکنم        

        درفضای خانه نورانی کنم

 

 

 

پیرم ویاد جوانی میکنم             

           شکوهها از ناتوانی میکنم

زندگی راهردمی آرم بیاد        

     این زمان که نوحه خوانی کنم

گرد وخاک از جسم بربادشد       

          گوییا خانه تکانی میکنم

آنچه بودیم و نبود جزاین نبود    

         دفتر غم را معانی میکنم

آن حقیقت‌های زیاد ما برفت      

     حال  من افسانه خوانی میگنم

کارهای نیک وبد را بنگرم       

       چوب در دست شبانی میکنم

چون گنهکارم بلطف اوخوشم    

         باخودم فکر وگمانی میکنم

عمر طی شد وقت رفتن شد کنون

      بیخود از خود کامرانی میکنم

زجرها دیدیم اندر زندگی        

          ازچه رو من زندگانی میکنم

لحظه خوش درجهان مارا نبود        

  بخت خود را بایگانی میکنم

هرکسی باشد مرامش معرفت               

  ازبرایش جانفشانی میکنم

گرنکویی کرد نیکویی کنم          

         اینچنین زو قدر دانی میکنم

گرکه دشمن بودمن دشمن نی ام     

     ازبرایش خوش زبانی میکنم

در حریم عشق مهر ودوستی       

     روز وهم  شب پاسبانی میکنم

از محبت گر یکی دستم گرفت      

       ازبرایش جان فشانی میکنم

آنچه اینجا گفته شد در لفظ شعر          

 بهر مردم باز خوانی میکنم

 

باز توفـــــانی بپا شد در دلــــم    

      زین سبب افزون شده هر مشکلم

بازدست روزگـــــار کج مرام     

          اتشی انـــــتداخت اندرمحفلم

باز دست تقـــــدیرفلک میدهد             

 بر باد هــــــــــــــردم حاصلم

سینه ام مجروح و قبل من دوتاست         

  بینوا و مانـــــــــده و پا در گلم

پشت من خم گشته از بار گناه     

         کین چنین رنجی نباشد قابلم

ای خدا بر دار بار از پشت من

        تا که راحت رو کنم در منزلم

هست امیدم بوصل روی او            

     دل بود پر شوق بر او مایلم

چونکه شادم بهر دیدارش کنون    

       سعی دارم بند غم را بگسلم

میروم نزدش که جان قربان کنم    

      تا سرای عشق گــــردد مقتلم

 

ایخداوندا مرا بیرنگ کن   

     عاری از هرحیله نیرنگ کن

جنگ با نفس لعین باشد ضرور     

     خود مرا آماده این جنگ کن

سوی گلزاری رسانم از وفا        

 میهمان یک گلی خوش رنگ کن

پاک گردان جسم وجانم از بدی   

    دروجودم خالی از هر ننگ کن

گرکه خواهم سوی بدکاران روم    

      خواهشم اینست پایم لنگ کن

گربسوی مجلس نیکان شدم  

        پرتوان بر عزم این آهنگ کن

 

ای خالق هستی نظری سوی گدا کن

برما مددی حاجت ابن بنده روا کن

بیچاره منم غرق گنه حال چه سازم

از لطف  وکرم رحم براین بی سر وپاکن

گرسوی دگر کس بروم هیچ مرا نیست

دردیست مرا  در دل آن درد دوا کن

دریای سخایی وکریمی جوادی

زان لطف که داری به من این لحظه عطا کن

 

 

دل نتوانم برید از تو ایا نازنین

همچومهی در سما یا چو گلی در زمین

من بتو دل بسته ام ازهمگان رسته ام

با دلت پیوسته ام شوردل من ببین

پاکتری ای نگار از گل و از اینه

اب زلالی مگردرره بستان دین

شعله ای اندر دلم هست زعشقت بسوز

گوچه کنم ای عزیزقلب من است اتشین

عشق تو جان سوز بود از کف من تاب شد

گوبکجا رفته ای دلبرم ای مه جبین

 

دل من بیاد تـــــو جانی گرفته   

      بعشق تو روح و روانی گرفته

نسیمی زبـــویت بجانم نشسته        

    به امیــد وصلت توانی گرفته

سپرده طریق خطرناک هردم     

       زتوهرکـــجا او نشانی گرفته

بهرجای نامت درخشان نشسته   

     چو هردل که دیدم فغانی گرفته

بقلبم نشسته عجب تیـرعشقت      

     که تیرافکنش خوش نشانی گرفته 

 بکوی و به هامون شدم چون روانه    

      سراغت زهر کاروانی گرفته

به هردل رحیلی شدی از محبت     

    زتو هرکسی ارمغانی گرفته

صفای  تو ای جان خلقی فدایت      

  نه درمن که اندر جهانی گرفته

چوکارگراست مهو سودای رویت    

          نشان تو از بی نشانی گرفته

بپرسیدم ازیک شبانی براهی

بخیرات رو کرده و هم مبرات   

      زمن هرکسی لقمه نانی گرفته

زمهردلت هرکسی بهره دارد       

    کــه حتـــی نشان از شبانی گرفته    

ندارد بدل رنج باکش زکس نیست

چواین قدرت از پهلوانی گرفته

زموری چو درسی گرفته عجب بین

زیک نا توانی توانی گرفته

 

 

 

بقبرستان گذرکردم شب وروز      

        بدیدم صحنه هایی سخت جانسوز

همه اندوه غوغا والم بود           

            برای من سراسر سوز غم بود

بدیدم مردمانی خفته درخاک       

           دلم زان مردگان گردید غمناک

گروهی آشنا وغیر بودند          

            که روزی خود بکار خیر بودند

وهم جمعی که اندر زندگانی               

         بُدند دنبال عیش وکامرانی

ویا قلب کسی را میشکستند         

            که در دنیا چنین افراد مستند

گروهی مست مال مست زورند     

          برای خود کسی ودر غرورند

به اندک چیز دعوا می‌نمودند       

              در جور وستم را میگشودند

که من باشم چه کس زورم چنین است   

  زمن پشت دلیران بر زمین است

ندادند مزد وحق زیر دستان      

               کشیدند تافلک ایوان و بستان

ولی اکنون اسیر گور گشتتد        

           خوراک کرم ومار مور گشتند

نه آن ایوان نه بستان کرد کاری       

برای  اوکنونش بین بخواری

همی اشخاص نیک مهربان هم      

بزیر خاک خفتند بی نشان هم

بدیدم من بقبرستان چه جمعی                

بدنیا سوختند مانند شمعی

  بدلها پاک وصاف  شادبودند                

      بکار خود همه آزاد بودند

زاموال کسی چیزی نبردند           

بدینسان اسم ورسم نیک بردند

ولی اکنون میان قبر خفته      

غبارگورشان را باد رفته

گروهی جسمشان را باد رانده        

واستخوان فقط برجای مانده