خاک بر سر خاک بر سر خاک خاک
قبلها از درد دوران چاک چاک
گمرهی و ناسپاسی و بدی
میسپارد آدمی راه هلاک
در دلم خون است غوغایی زعشق
کی شود قلب بشر از غصه پاک
به دل هست چو ایمان نکو است کار
تو تخم شقاوت بیا و مکار
توکل کن و راحتی برگزین
تو با او چودل داده ای غمدار
مخور غم زنیک وبد زندگی
همین است رسم وره روزگار
زچه برگرینی تو راه غلط
ره دین و تقوا بود اشکار
زگفتارنادان پریشان مشو
خرد را توقع مدار ازحمار
مکن باخرد کار بیهوده را
ازین کار انسان نیابد وقار
مکن بانکویان عالم جفا
کند او نکویی شوی شرمسار
کسی کو نکویی کند بعد مرگ
بماند از او عزت پایدار
ای پادشاه عالم دریاب بخت ما را
ازراه لطف واحسان قارون کن این گدارا
افتاده ایم در ره بی سر پناه وبی کس
ای راه بان هستی بنگر تو ماجرا را
درکار خویش مانده سوزی ز عشق دردل
آتش زدی بقلبم افزون مکن جفا را
چشمم براهت ای دوست باشد همیشه بر در
چونان طبیب من شو برمن بده دوا را
خوش آمدی زاحسان درکوی غم نصیبان
میکن نظر زلطفت درویش بینوا را
چون کارگر نبودی بس متلا بدردی
تاکی برنج باشیم این غم بس است ما را
اندردیار غربت ماندیم زار وتنها
جان میدهم براهش بینم چو آشنا را
خدایا زنـــــورت بقلبم بتاب
نماند بقلبم دگـــــــر التهاب
گریزانم ازشروازکاربد
مرا نزد خود بر کنون با شتاب
بدنیا کشیدم چو رنج زیاد
نخواهم به عقبا دگر من عذاب
میان گناه و ثوابم دچار
بباید کدامین کنم انتخاب
گناه ادمی را کند خوار و زار
اگر عاقلی زان نما اجتناب
خردمند باشد گریزان زشر
برای خودش خواهد هر دم ثواب
چوباشد دعایم زسوز دلم
امیدم خدایا کنی مستجاب
دلم ازدست روزگاران خست
شیشه عمرمن فتاد وشکست
به هرآن در زدم کسی نگشود
به هرآن ره شدم زمانه ببست
غم ودردم به قلب من گره خورد
درد ورنجم به یکدگر پیوست
این چنین است کاروبار جهان
هرکه برخاست عاقبت بنشست
هرکه رفت اوبجایگاه رفیع
ازغرورش،زمانه کردش پست
دلم هرلحظه اندر پیچ وتاب است
پرازدرد وغم ورنج وعذاب است
بهرجا روکند بینم جفـــــــایی
بهرجایی رود در اضطراب است
بیا تا راه نامـــــــردان نپوئیم
که این رسم رهی پرالتهاب است
براه نیکـــــــمردان رهسپر شو
که گر نیکی کنی عین ثواب است
صفا وروح مردان خــــدا بین
که اجر پاکمردان بی حساب است
دردلم زیب است و شور رنگ نیست
حالت ما حالــــتتی از جنگ نیست
قلب ما روشن بود همچون بلور
گویم اینرا قلب ما از سنگ نیست
خواهمی بنوازم و خوانم سرود
لیک در نزدم دفی یا چنگ نیست
این دل مـــــا پاک باشد از گناه
عاری از الودگی در ننگ نیست
اسب ما رهوار میتازد بجنگ
میرود اندر سلامت لنگ نیست
چون کنم یاد خدا حالم خوش است
دل مرا اسوده است تنگ نیست
همچوزاهد وارهیم از زندگی
حاجتم بر افسر و اورنگ نیست
گریکی جاهل شد اورا واگذار
از خرد بیگانه را فرهنگ نیست
هان فلک برما زند با سنگ غم
جسم ما را طاقت این سنگ نیست
صاف و صادق کرده ایم این زندگی
قلب ما الوده هر ننگ نیست
میرویم راه خــــداوند جهان
هرکه این کارش بود او لنگ نیست
دل مرنجان از کـــــــــــلام ناک
انکه نادان شد در او فرهنگ نیست
سنگ غم برما زند هردم فلک
جسم ما را طاقت این سنگ نیست
صاف و صادق در مسیر حق رویم
قلب مــــا الـــــــــــوده هر ننگ نیست
کارکن بهر خــــــــــدا درزندگی
انکه راه نیک پـــوید لنگ نیست
بشنو نوای من که ازاین و از ان گذشت
فریاد ناله های من از اسمان گذشت
فریاد خواه من که بود اندراین جهان
نور درون من زجهان و زمان گذشت
گفتم براحتی بگذرام فراق یار
لیکن بشب ندای من از خفتگان گذشت
ایام عمر گر چه نبودم مراد دل
اما چه رفت زود چوتیر از کمان گذشت
از چه مرا تو یاد نکردی ایا عزیز
اشکم بریخت روزو شبم در فغان گذشت
غمنامه ای که چرخ فلک بهر من سرود
بس سینه ها گداخت که سوزش زجان گذشت
ان اسوه ای که کوه بدی در مقاومت
پایان عمر از بهر من ناتوان گذشت
بودم عیان حرارت ان عشق پر زشور
که اتش بجان همی زد اندر نهان گذشت
هشدار بهر گوشه شهر این خبر افتاد
هرکس که نرفت راه خدا در خطر افتاد
خونخواری ادمکشی امروز زیاد است
بنگر که چنین شیوه زنوع بشر افتاد
انکو که نبرد بهره زاحکام الهی
از دین خدا دور شد و وبی خبر افتاد
گرعمر هدر رفت نشد واقف منزل
چون میوه پوسیده شد از شجر افتاد
یا اینکه نکرد سعی و تلاشی که برد سود
از عمر گرانمایه یقین بی ثمر افتاد
هرکس که بلرزید بترسید و نکوشید
در خرمن او اتش شر بیشتر افتاد
از مرگ گزیری نبود جان برادر
تقدیرهمین است جزاین بی اثر افتاد
انکس که نرفت راه درستی و صداقت
از اتش دوزخ بروانش شرر افتاد
انکو که به لهو و لعبش عمر تلف شد
اکنون بنگر بیثمر اندر گذر افتاد
چون دیده حق بین نبود حال نظر کن
شد کور خرد در ته چاهی بسر افتاد
پیمود ره باطل شیطان بحقیقت
وارد بجهنم شد و در شور وشر افتاد
خوش باش ومی نوش مرا این خبر افتاد
انکو که بمیخانه نشد از نظر افتاد
رهپوی حقیقت بشو از باده پرستی
آن کس که نکوشید ببین در گذر افتاد
ما باده پرستیم ونظر بازو نظرباز
برچهره یک ماهرخی چون قمر افتاد
عشقی که مرا باز برد سوی نظر باز
ازحق بشود دور بیک درد سر افتاد
بیهوده بهر سو نــــــرود جانب لیلی
مجنون ستمکش که کنون از بصر افتاد
اورا نبود میل تــــــزوج که خیالش
کافیست مــــــراورا وگردربدر افتاد
انکو که مسیری نرود جز ره شهوت
ازجاده ایمـــــــــان بیقین او بدر افتاد
چشم ودلم جزتو انتظار ندارد
بهروصال تـــو اختیار ندارد
میدود هر جا برای دیدن رویت
میرود هر سوی و دل قرار ندارد
سست شده است قلب من براه عبادت
بیخود خود گشته اقتدار ندارد
آنکه بلافد بخویش جـــور نماید
ظلم نمودن که افتخار ندارد
هست نگارم به اقتداروصلابت
شوکت ما پیش او وقار ندارد
قلبم چه پریشان است حالم چه حزین باشد
اندوه دل ای یاران از روز پسین باشد
زابلیس گریزان شوکه دشمن مکاراست
اندیشه از او باید هردم بکمین باشد
انکو بشود پیرو شیطان لعین نفس
در بین خلایق هم بیچاره ترین باشد
انصاف بباید داشت در دادگری یارا
ظالم نبرد سودی خیرش نه در این باشد
بیهوده مکن نیکی با دشمن کین افروز
هرچند کنی نیکی او بر سر کین باشد
امید بدل گربود چون گوهرنایاب است
چون لعل درخشان است چون در ثمین باشد
جاهل بود ان شخصی کوحرف بغلط گوید
دوری بنما زین کس کودشمن دین باشد
گرمومن دین باشد کی راه غلط پوید
هرگز نبود باکش چون اهل یقین باشد
در جاده ایمان رو انکو که کند این کار
انگشتر ایمان را در دهر نگین باشد
عقل وخرد ودانش خوب است بهرکاری
لیکن چو بعشق اید از جمله گزین باشد
نور است بدل شاید از اندکی طاعت
لیکن بنما سعیی افزونتر ازین باشد
اشکم زبصرجاری حالم چه حزین باشد
بیچاره دل زارم همواره غمین باشد
در عشق رخ یارم افسردم وپژمردم
این حالت زارمن زان ماه جبین باشد
گفتند مکش جورش برتو بزند آتش
گفتم که صلاح من هرچیز جزاین باشد
دوری نتوانم زو باشد نمکین گفتار
عاشق کش ونیکو وش لعلش شکرین باشد
اندر دل من کین نیست قلبم چو غمین باشد
اندوه دل زارم از روز پسین یاشد
زابلیس گریزان شو کودشمن مکار است
اندیشه ازاو باشد هردم بکمین یاشد
انکو که شود پیرو شیطان لعین نفس
دربین خلایق او بیچاره ترین باشد
انصاف بباید داشت دردادگری یارا
منصف نبود انکس خیرش نه دراین باشد
بیهوده مکن نیکی با دشمن کین افروز
هرچند کنی نیکی او بر سر کین باشد
جاهل بود ان شخصی کوحرف غلط گوید
دوری بنما ازاو کودشمن دین باشد
گرمومن دین باشد کی راه غلط پوید
هرگزنبود باکش چون اهل یقین باشد
درجاده ایمان رو هرکس بکند این کار
انگشتری ایمان در دهر نکین باشد
عقل وخرد ودانش خوب است بهرکاری
چون صحبت عشق اید ازجمله گزین باشد
نوراست بدل ازطاعت اندک بود ان می دان
دراین خزان عمر که ما را بهار نیست
از گردش زمانه جزاین انتظار نیست
عمری گزشت در هوس کارهای پست
در شاهراه زندگیم افتخار نیست
لیکن بنما سعیی افزونترازاین باشد
این تن خاکی دراین حصارنماند
نام ونشانش بـــــروزگارنماند
عمر گران طی شد زمانه سرامد
از تن ماها بجز غبـــــــار نماند
چون که ستم کرد روزگارگذشتیم
دردل ماجورروزگار نماند
دلبر جانان چورفت دل شده غمگین
اوچو نبــــــاشد گل بهارنماند
نیست به معنی غبار دیده عاشق
تازه گلی چونکه در بهار نماند
طاعت حق پیشه گرکنی نبود غم
مست عبادت که در خمار نماند
ترک سرا کرده آتشش به جگر بود
آن دل غمدیده پیش یار نماند
دل شده غمگین در این غبار فراقت
خانه عشقی دراین غبار نماند
چون تو نباشی دگر بهارنباشد
در دل و قلب من اعتبار نباشد
زود بیا پیش من که دیده براهست
تا که در ایـــن ره به انتظار نباشد
قلب ودلم خون شد از جفای رقیبان
حال دلم جـــز به انتحار نباشد
کاش بیایی و ح ال زار ببینی
در دل وجانم دگر قرار نباشد
رفتی بــردی سلامتی زروانم
بیتو مگر میتوان خمار نباشد
وقت خزان پیش من بیا که بهاراست
با تو مگر میتوان بهار نباشد
سینه پر درد گشت دل فرسود
مرغ عیشم به غصه بال گشود
هرطرف روی کردمی دردیست
همه جا هست این بلا موجود
دود و اتش وغصه بسیار است
هیچ کس نیست ایمن از این دود
از وفا وصفا ندارم یاد
در عوض ظلم و کینه است موجود
منم عاشق به مهرولطف وصفا
بجزاین عشق دلم کسی نربود
لطف یک دوست ندارد توفیر
انکه در دل مرا یاد نمود
خواستم تا بخود دهم پندی
تا بگردد دلم از ان خوشنود
عمر بگذشت در گرفتاری
همه در غصه های بود ونبود
کاله ای گمره ای و نادانی
گرفروشی ترا نباشد سود
دل بوادی عشق بسپردیم
کم نشد رنج و غصه ام افزود
هرچه آدم کند ز نیک زشر
روز محشر بود همه مشهود
رو مصفاست همچو آئینه است
لیک قلب و دل است قیراندود
معتبر نیست ممکنات جهان
حد امکان نمیشود چو وجود
با خردمند باش نی جاهل
در خرد کوش رو براهش زود
پیروی هوس مکن هشدار
که طریق خدا شود مسدود
ره شیطان مرو که گمراهیست
میشود راه دین از ان مفقود
خالق این جهان بود لایق
هرکسی نیست بهر تو مسجود
گرکه خواهی به بندگی اخلاص
کن تضرع همیشه وقت سجود
گرگناه کرده ای بکن توبه
راه دین پیش تو بود مجدود
مومن ار پاکدین بود بجهان
در بهشتش بود بحال خلود
ور بخواهی رضایت یزدان
گرکه جوئی مدد از ان معبود
چون به اخلاق شهره است رسول
به روانش فرصت هزار درود
گرکنی این عمل یقین بینی
رحمت وافر از خدای ودود
دین اسلام بحق بود کامل
گرچه ادیان دیگر است موجود
گرکه خواهی تفاوت ادیان
نیست بد تر کسی زقوم یهود
زحمت از کافران نبرد نبی
تا بحدی که دید ظلم جهود
من نگویم که گفته است خدا
در کتابی که ان بود موجود
انبیا رنج کشیدند زیاد
چه بلاها که کشید حضرت هود
بت پرستان همه گمراه گشتند
قوم عاد و دگرهم قوم ثمود
هرکسی ظلم وستم کرد زیاد
شد گرفتار نار ذات وقود
بارالها زتو همین خواهم
فرج زود مهدی موعود
کن اقامه تمامی احکام
ای که هستی تو پایبند قیود
پرفضیلت بود همه احکام
همه را است ثواب وبهره و سود
روزه باشد به مثل یک سپری
گرنماز است بهر دین چو عمود
باز گویم نصیحت و پندی
خنک ان کس که پند من بشنود
دوستی گفت زحق مشونومید
خوش نوائی برای من بسرود
روبراه خدا نه و خوش زی
مرد دین را بود همین مقصود
شوجوانمرد با مروت باش
هم سخاوت بود نکو هم جود
جاهلان را بود چه عزت وجاه
غافل هرکس بود شود مطرود
همه اعمال باطل است زیاد
لیک کار نکو بود به رکود
خوش بود گر عمل قبول افتد
بی نوا ان کسیکه شد مردود
کینه از دل ببر وخوش دل باش
خوش بود ان دلی که کینه زدود
حق بگفتا بکن سلام زیاد
خانه ای هرکسی هرانکس بود
خانه خالی اگر بود بازهم
بخودت کن سلام وقت ورود
این بگفتم که راه خود یابی
هرکه دین را شناخت شد خوشنود
دوستی کن به مردمان شریف
کن تودوری زکینه ورز حسود
گرگناه کرده ای مشونومید
که خدا درب توبه را بگشود
هرطرف رو نمودمی دردیست
همه جا هست قلب درد الود
همچودردیست حقه های بشر
هیچکس نیست ایمن از این دود
همچو دودی اگر گناه باشد
هیچکس نیست ایمن از این دود
طاعت حق پیشه مردان بود
بندگی کار خرد مندان بود
هرکه دزدی کرد وبرد مال کسی
جای او در گوشه زندان بود
ذکرحق گو دردرون زندگی
ذکر حق الحق بلا گردان بو د
هان مخور مال یتیمان را بقهر
کین طریق و راه نامردان بود
مستمند ازتو نگردد دل پریش
این نه خود راه جوانمردان بود
چونکه مرگ آمد مرنجان خویش
را حکم حق را نوبت فرمان بود
شیوه مردان حق در پیش گیر
چون علی مولا شه مردان بود
دردل من غصه باشد بیشمار
چشم من هرلحظه باشد اشکبار
از چه بابت این چنین درمانده ام
قلب من باشد غمین در روزگار
میچکد خون از دوچشمم از چه رو
چون معاصی کرده ام چندین هزار
باخودم گویم که چون محشر شود
من چه گویم پاسخ پروردگار
ده مرا یاری در آن روز عظیم
ده نجاتم ای خدا از قهر نار
چونکه در پاییز بودم زرد رخ
از چه رو شادان نباشم در بهار
نیست مارا روز شاد و بخت خوش
تابگردید وبگردد روزگار
مدتی مامرده پنهان بخاک
همچنان می بگذرد لیل و نهار
نیستم محزون بجز از هرگناه
گرچه باشد دردلم غم بسیار
ایخدواوندا تویاری کن مرا
برره نیکان مرا کن استوار
عمر رفته درگناه آمد بسر
شوق طاعت وقت پیری بسیار
برف پیری برسر ورویم عیان
سوی عقبا چشمها درانتظار
تا که کی در آن سرا روی آوریم
روسیه در پیشگاه کردگار
ایخدایا چون بقبرم درنهند
در سر من ره نیابد مور ومار
ای که هستی باخرد گویم ترا
دست از اعمال باطل بازدار
نفس بد فرجام را طاعت مکن
تا توانی محکم آنرا کن مهار
زمانه درگذر وکارماست ناهنجار
پذیر پند وخرد پیشه کن آیا هشیار
گذشت وقت گذشتیم وعمرماطی شد
یقین فسانه شود نام بهر ادوار
زبعد مرگ پس از پنج یاکه پنجاه سال
کسی حکایت مارا نمیکند اقرار
امید ماست بروز قیامت ومحشر
که خالق دو جهان لطف خود کند اظهار
نگویم اینکه گناه نا نموده ام بجهان
زیاده است شمارش فزون بود زهزار
ولی امید کرم دارم از خدای کریم
زجرم ما گذرد در حساب روز شمار
کنونکه وقت بود از برای طاعت او
کمربرای اطاعت ببند واستغفار
دو روز عمر گذر میکند چه نیک چه بد
مشوتوغافل ونیکی کن و ستم بگذار
کسیکه ظلم کند غافل هست هم جاهل
که راه دوزخ خود را چنین کند هموار
منم که معترفم بر گناه وکرده ای خویش
چه اشتباه که نمودم دراین جهان بسیار
کنون کبوتر عمرم بشوق پرواز است
که من زحق طلبم بهر خویش استغفار
بهر جهت سپری گشت این دوروزه عمر
بهر گنه که دگر مبتلا شوم زنهار
مراسم حاجت دیگرزدرگهت یارب
که خود تو مطلعی پس بر آور ای غفار
فکرخود را مبر به عالم شر
گرکه خواهی بروزگاران فر
باش در یاد حق وذکر خدا
تا که اندر جهان بیابی زر
زرایمان و هم طلای خلوص
نیست سرمایه ای از این بهتر
گرکه خواهی رسی بقرب خدا
بهر طاعت بخیز وقت سحر
دل خود پاک کن زشر وبدی
پاک کن خویش را چنان گوهر
این چنین معنی بشر باشد
که بود بهتر ادمی از شر
ذره ذره عمرمن آمد بسر
بیخود بیهوده ش دادم هدر
آتشی اندر دل من پاگرفت
که روانم سوخت از آن سربسر
طاعت حق پیشه هر مومن است
که نبود از بهر من آنرا ثمر
تاجری بودم که اموالم بسوخت
زین سبب افتاده ام در دردسر
عمرمن کالای من بود ای عزیز
زان ندیدم غیرخسران وضرر
قطره قطره آب گشتم چون کنم
لحظه لحظه بوده ام اند خطر
اگرداری تو عقل ودانش و هوش
مکن ذکر خدا را تو فراموش
اگرخواهی رهی گردی براهی
تورا لازم بود هم زاد هم توش
گناهی گرتو کردی توبه کن زود
که میبخشد خداوند خطا پوش
سخن گفتن بجای خویش نیکوست
چو جای ان نباشد پس بده گوش
بده پاسخ بحرف نا صوابی
چو حرف حق شنیدی پس تو خاموش
که بباید برفت زین خانه
این چنین است بگذرد ایام
پیک مرگ آمده باشمشیر
برکشیده است تیغ خود ز نیام
ترک دنیا بباید و آمال
پیروی تابکی زهر امیال
بوالعجب باشدم حکایت دهر
میبرد هرکه را بهر اعمال
خواهد این قلب من برون آید
از بدن چون ببینم این احوال
گویم این نکته باخودم همه وقت
ای خداوند قادر متعال
رحم کن از کرم براین مضطر
که نبودم براه دین فعال
در عبادت هرآنچه سعی کنم
گوییا آب هست و در غربال
غافل از حق مشو برادرجان
تا نباشی چومن دراین احوال
در عبادت وعلم ودانش کوش
عمر تا کی شود بصرف محال
در رضای خدا بکوش زجان
تاتوانی بحد طاقت ومال
راه دین است نیکی وپاکی
درک اینرا نمیکنند جهال
نبود مال وپول و پست و مقام
فخر آدم نه جاه فرو جلال
رفتند افراد وزیر خاک شدند
برمن وتو همین بود احوال
رفت حاجی هم علی وجمال
برود بر من تو این احوال
مادرمن برفت مادرتو
عمر را بین که میرود بزوال
الله الله نمیکنم باور
که بخاک اندرند چندین سال
آنکه بد مدعی که من چه کسم
مرد ورفت زیر خاک ما بملال
منکه باور نمیکنم جسمش
زیرخاک است وقبر او پامال
وقت مردن توانگراست کسی
که بود دین او بحد کمال
رفت حاجی هم علی وجمال
برود بر من تو این احوال
مادرمن برفت مادرتو
عمر را بین که میرود بزوال
الله الله نمیکنم باور
که بخاک اندرند چندین سال
آنکه بد مدعی که من چه کسم
مرد ورفت زیر خاک ما بملال
منکه باور نمیکنم جسمش
زیرخاک است وقبر او پامال
وقت مردن توانگراست کسی
که بود دین او بحد کمال
من از کشاکش این روزگار در عجبم
غمین گذشت مرا روزگارودر تعبم
تمام عمر عطش بود تشنه لبی
کنونکه عمر بپایان رسید تشنه لبم
بس اضطراب کشیدیم التهاب جهان
کنونکه آخرعمراست باز ملتهبم
بروز وشب بکشیدیم زحمت بسیار
ندانم اینکه چسان برگذشت روز وشبم
مرا گنجیست گر کانی ندارم
توانایم اگر جانی ندارم
گل اندر باطنم باشد وگلشن
بظاهر گرکه بستانی ندارم
محبت گنج من باشد بدوران
اگر من در رخشانی ندارم
عیان است حال وروز من عیانست
بدیده اشک پنهانی ندارم
چوباشد دردلم غم از زمانه
همی شوق غزل خوانی ندارم
خدارا شکر کشتن نیست کارم
اگرمن تیغ برانی ندارم
چو دزدیدن نبوده کاروبارم
نمینالم اگر نانی ندارم
بنزد حق مرا طاعت بود کم
به پیش او بجز جانی ندارم
همین جانرا کنم تقدیم جانان
بطاعت توش وانبانی ندارم
درونم غم زیاد است توبینی
که من حال پریشانی ندارم
بفرمان خدا هستم بطاعت
زشیطان حکم و فرمانی ندارم
میان مردمان صافیم و ساده
بقلبم مکر شیطانی ندارم
امیدم هست برزاق دوعالم
دراین دنیا اگر خوانی ندارم
بدیدم سرنوشت میر وسلطان
دگر میلی بسلطانی ندارم
عیبم مکن ای زاهد وای شیخ که مستم
کردیم بسی توبه ولی توبه شکستم
ترک می ساغر بنمودیم درایام
لیکن بنگر درمن این ساغر دستم
درمیکده عشق خدا راه گشودم
این مستی من درنگراز روزالستم
یار من ازین جا شد و من منتظر او
یک عمر گذشته است دراین جاده نشستم
آن یار گرامی همان عمر که طی شد
اکنون بسراپرده دل ملتهب هستم
از می دل من شاد شود از غم دوران
این لحظه مرا خوش بود ازهمهمه رستم
این لحظه نیک است که از باده مستی
وز دست ریا رستم تزویر شکستم
امید بفردا بود وروز قیامت
ورنه بجهان رنج بسی دیدم خستم
روح خود تقدیم یک جانی کنم
ازبرایش پرتوافشانی کنم
آنچه دارم از وفا ومعرفت
ازبرای دوست قربانی کنم
هرچه اوگوید پذیرا میشوم
تابکی باید گرانجانی کنم
چون که خواهد آمد آن یارعزیز
کوچه را بهرش چراغانی کنم
از صفا ومعرفت شور افکنم
درفضای خانه نورانی کنم
پیرم ویاد جوانی میکنم
شکوهها از ناتوانی میکنم
زندگی راهردمی آرم بیاد
این زمان که نوحه خوانی کنم
گرد وخاک از جسم بربادشد
گوییا خانه تکانی میکنم
آنچه بودیم و نبود جزاین نبود
دفتر غم را معانی میکنم
آن حقیقتهای زیاد ما برفت
حال من افسانه خوانی میگنم
کارهای نیک وبد را بنگرم
چوب در دست شبانی میکنم
چون گنهکارم بلطف اوخوشم
باخودم فکر وگمانی میکنم
عمر طی شد وقت رفتن شد کنون
بیخود از خود کامرانی میکنم
زجرها دیدیم اندر زندگی
ازچه رو من زندگانی میکنم
لحظه خوش درجهان مارا نبود
بخت خود را بایگانی میکنم
هرکسی باشد مرامش معرفت
ازبرایش جانفشانی میکنم
گرنکویی کرد نیکویی کنم
اینچنین زو قدر دانی میکنم
گرکه دشمن بودمن دشمن نی ام
ازبرایش خوش زبانی میکنم
در حریم عشق مهر ودوستی
روز وهم شب پاسبانی میکنم
از محبت گر یکی دستم گرفت
ازبرایش جان فشانی میکنم
آنچه اینجا گفته شد در لفظ شعر
بهر مردم باز خوانی میکنم
باز توفـــــانی بپا شد در دلــــم
زین سبب افزون شده هر مشکلم
بازدست روزگـــــار کج مرام
اتشی انـــــتداخت اندرمحفلم
باز دست تقـــــدیرفلک میدهد
بر باد هــــــــــــــردم حاصلم
سینه ام مجروح و قبل من دوتاست
بینوا و مانـــــــــده و پا در گلم
پشت من خم گشته از بار گناه
کین چنین رنجی نباشد قابلم
ای خدا بر دار بار از پشت من
تا که راحت رو کنم در منزلم
هست امیدم بوصل روی او
دل بود پر شوق بر او مایلم
چونکه شادم بهر دیدارش کنون
سعی دارم بند غم را بگسلم
میروم نزدش که جان قربان کنم
تا سرای عشق گــــردد مقتلم
ایخداوندا مرا بیرنگ کن
عاری از هرحیله نیرنگ کن
جنگ با نفس لعین باشد ضرور
خود مرا آماده این جنگ کن
سوی گلزاری رسانم از وفا
میهمان یک گلی خوش رنگ کن
پاک گردان جسم وجانم از بدی
دروجودم خالی از هر ننگ کن
گرکه خواهم سوی بدکاران روم
خواهشم اینست پایم لنگ کن
گربسوی مجلس نیکان شدم
پرتوان بر عزم این آهنگ کن
ای خالق هستی نظری سوی گدا کن
برما مددی حاجت ابن بنده روا کن
بیچاره منم غرق گنه حال چه سازم
از لطف وکرم رحم براین بی سر وپاکن
گرسوی دگر کس بروم هیچ مرا نیست
دردیست مرا در دل آن درد دوا کن
دریای سخایی وکریمی جوادی
زان لطف که داری به من این لحظه عطا کن
دل نتوانم برید از تو ایا نازنین
همچومهی در سما یا چو گلی در زمین
من بتو دل بسته ام ازهمگان رسته ام
با دلت پیوسته ام شوردل من ببین
پاکتری ای نگار از گل و از اینه
اب زلالی مگردرره بستان دین
شعله ای اندر دلم هست زعشقت بسوز
گوچه کنم ای عزیزقلب من است اتشین
عشق تو جان سوز بود از کف من تاب شد
گوبکجا رفته ای دلبرم ای مه جبین
دل من بیاد تـــــو جانی گرفته
بعشق تو روح و روانی گرفته
نسیمی زبـــویت بجانم نشسته
به امیــد وصلت توانی گرفته
سپرده طریق خطرناک هردم
زتوهرکـــجا او نشانی گرفته
بهرجای نامت درخشان نشسته
چو هردل که دیدم فغانی گرفته
بقلبم نشسته عجب تیـرعشقت
که تیرافکنش خوش نشانی گرفته
بکوی و به هامون شدم چون روانه
سراغت زهر کاروانی گرفته
به هردل رحیلی شدی از محبت
زتو هرکسی ارمغانی گرفته
صفای تو ای جان خلقی فدایت
نه درمن که اندر جهانی گرفته
چوکارگراست مهو سودای رویت
نشان تو از بی نشانی گرفته
بپرسیدم ازیک شبانی براهی
بخیرات رو کرده و هم مبرات
زمن هرکسی لقمه نانی گرفته
زمهردلت هرکسی بهره دارد
کــه حتـــی نشان از شبانی گرفته
ندارد بدل رنج باکش زکس نیست
چواین قدرت از پهلوانی گرفته
زیک نا توانی توانی گرفته
بقبرستان گذرکردم شب وروز
بدیدم صحنه هایی سخت جانسوز
همه اندوه غوغا والم بود
برای من سراسر سوز غم بود
بدیدم مردمانی خفته درخاک
دلم زان مردگان گردید غمناک
گروهی آشنا وغیر بودند
که روزی خود بکار خیر بودند
وهم جمعی که اندر زندگانی
بُدند دنبال عیش وکامرانی
ویا قلب کسی را میشکستند
که در دنیا چنین افراد مستند
گروهی مست مال مست زورند
برای خود کسی ودر غرورند
به اندک چیز دعوا مینمودند
در جور وستم را میگشودند
که من باشم چه کس زورم چنین است
زمن پشت دلیران بر زمین است
ندادند مزد وحق زیر دستان
کشیدند تافلک ایوان و بستان
ولی اکنون اسیر گور گشتتد
خوراک کرم ومار مور گشتند
نه آن ایوان نه بستان کرد کاری
برای اوکنونش بین بخواری
همی اشخاص نیک مهربان هم
بزیر خاک خفتند بی نشان هم
بدیدم من بقبرستان چه جمعی
بدنیا سوختند مانند شمعی
بدلها پاک وصاف شادبودند
بکار خود همه آزاد بودند
زاموال کسی چیزی نبردند
بدینسان اسم ورسم نیک بردند
ولی اکنون میان قبر خفته
غبارگورشان را باد رفته
گروهی جسمشان را باد رانده
واستخوان فقط برجای مانده